حیدر

آن روز هم با عمار، روی خاک‌های نرم خوابیده بودیم. _ابوتراب! پاشو. پیامبر خاک‌ها را از روی لباسم پس زدند. همون روز بود که کنیه «ابوت...

ادامه مطلب

حیدر

فاطمه صبح نان تازه پخته بود. همین‌طور که سفره را پهن می‌کرد، برای بچه‌ها شعر هم می‌خواند. _شبیه پدرتان باشید. از حق حمایت کنید خدا...

ادامه مطلب

حیدر

نوبت به بیعت خانم‌ها شد. تشت آبی آوردند. وسط آن را دوپایه گذاشتند و پرده‌ای کشیدند. من یک طرف آنها طرف دیگر پرده می‌نشستند و دست در آب ...

ادامه مطلب

حیدر

■ مردم! خدا در پرتوی اسلام افتخارات دوران جاهلیت را از بین برد. ما همه فرزندان آدمیم و از گِل خلق شده ایم. همه مثل دندانه های شانه براب...

ادامه مطلب

حیدر

■ هر شب از مسجد که بر میگشتم، صحبت های پیامبر را برای فاطمه می گفتم. برایم جالب بود که همه را می دانست. - اباالحسن، قربانت شوم! حسن زو...

ادامه مطلب

حیدر

ای جهان! چه می‌شد، اگر هرچه قدرت و قوه داری به کار می‌بردی و در هر زمان، علی‌ای با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با آن ذوالفقارش ب...

ادامه مطلب

حیدر

وقتی صاحب‌نفسی چون کمیل را می‌جوید، افشای راز دل می‌کند؛ از تنهایی می‌گوید؛ از غربت؛ از مرگی که انتظارش را می‌کشد.

ادامه مطلب

حیدر

شب‌ها قبل از خواب، ۳۴ مرتبه الله‌اکبر، ۳۳ مرتبه الحمدالله و ۳۳ مرتبه سبحان‌الله بگویید. این‌طوری سختی‌ها برایتان آسان می‌شود.

ادامه مطلب