بریده هایی از کتاب "ملکه بامیان"

خدیجه

من دیگر نمی‌توانم پیش رفیق‌هایم کفش‌های کهنه و پاره‌ای را که سر ناخن‌های پایم از آن بیرون می‌آید، بپوشم.
آیه‌ام گفت: «از سیری است، از سیری. دختر! خدای خود را شکر کن که کفش داری. خانه آته‌قادر۵ فقط یک دانه چَپلی۶ پیدا می‌شود و بس. همان را هم آته می‌پوشد و هم بچه. بچه‌هایش گاهی وقت‌ها در چله زمستان، پای لخت کتی برف‌ها راه می‌روند و آخ هم نمی‌گویند.»

خدیجه

چشم دواندم. اول پسرک و مادرش را نیافتم؛ اما خوب که نگاه کردم، دیدمش. کنار یک زن لاغر و تکیده؛ که سردی کوهستان صورتش را قرمز کرده بود، نشسته بود و مرتب گریه و زاری می‌کرد. پسرش هنوز به هوش نیامده بود. اگر هم آمده بود، خیلی بی‌حال و بی‌رمق بود، چون نه صدایی از او شنیده می‌شد و نه حرکتی می‌کرد. پیرزن کناری‌اش مرتب کنار گوشش چیزهایی می‌گفت؛ اما زن فقط سرش را تکان می‌داد و صدای گریه‌اش بلندتر می‌شد.

خدیجه

همه وجودم چشم شده بود و در را می‌پایید. همه را می‌دیدم. از خاله و عمه گرفته تا دختر همسایه؛ اما انگار هیچ‌یک از افراد خانواده‌ام، خیال آمدن نداشتند. با اینکه ساعت‌ها از آمدنم به غار می‌گذشت اما انگار هنوز آبادی‌های اطراف را بمباران می‌کردند. صدای انفجار با صدای قلبم، آمیخته شده بود. دل‌دل می‌کردم که خودم را به بیرون غار برسانم؛ اما فشار جمعیت به قدری بود که کسی نمی‌توانست حتی دستش را تکان دهد. اگر روی تخته‌سنگی قرار نداشتم، حتماً زیر دست و پا له می‌شدم. دیگر نه از دایی‌ام خبری بود و نه از نوازش‌هایش. انگار جمعیت او را بلعیده بود.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.