سیاست، فرزند زنی بدکاره است که برای عافیت خودش از هیچ ستمی دریغ نمیکند.
بریده هایی از کتاب "مثل بیروت بود"
خانم
و قسم به خستگی چشمانش که اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا
خانم
هیچ چیز شیرینتر از امنیت نبود
خانم
حاجبابا همیشه میگفت: «سفیدی موهای کنار شقیقه یعنی احوال دلت پر از وصل و پینهست. یعنی دنیا تا تونسته توی مشتش فشارت داده. یعنی توی اوج جوانی از بس کمرت شکسته پیر شدی
خانم
بانگ «الله اکبر» مؤذنزاده از گلدستههای امامزاده برخاست
خانم
روزهای بعد از سرنگونی رو تصور کن؛ خلق خسته به صغیر و کبیر حکومتیها رحم نمیکنن، از درختهای هر کوچه پاسدار و بسیجی و حزباللهی آویزونه. تا ماهها شهرها بوی خون میدن. زیباست، نه
خدیجه
پیام آمد:
«من خیلی چیزها رو میدونم؛ مثلاً معنی ستونپنجم رو خیلی خوب میفهمم یا مثلاً خوب میدونم اون تولهمنافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاجاسماعیل دیده.»
او چه میخواست بگوید؟! در عین واضحبودن، حرفهایش برایم قابل فهم نبود.
«منظورت از این حرفها چیه؟ منظورت از ستونپنجم و تولهمنافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلاً اینها چه ربطی به پدر من داره؟!»
پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. میدونی دقیقاً دارم در مورد کی حرف میزنم. همهٔ اینها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاجاسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.»
خدیجه
با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بیخیالی چند هفته قبل را میخواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بیرمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمیداشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافقزادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب میشه؟!»
حالم بد بود، بدتر شد. او میدانست، او باز هم همهچیز را میدانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش میشنیدم.
مریم
میدونم به من ربطی نداره اما وقتی تو سرمای پاییز، آدم یه ربع زمان و مکان رو گم کنه و بشینه زیر بارون تا اینکه به این حال بیفته، یعنی یه مشکلی وجود داره؛ یه مشکل که زیاد هم کوچیک نیست.
مریم
همیشه از آشپزخانهٔ اوپن بدش میآمد. میگفت: «اینجا سنگر زنه. باید دروپیکر داشته باشه تا هر وقت دلش گرفت، به بهانهٔ پیاز خردکردن، هایهای اشک بریزه و سرش که داغ شد تا جاافتادن غذا، کنج دیوار زیارت عاشورا بخونه.