دیگر ایمان داشتم، امنیت چیزی است که تا آن از دست ندهی، قدرش را نمیدانی
بریده هایی از کتاب "مثل بیروت بود"
خانم
پدربزرگ راست میگفت؛ گاهی آدمها یکشبه پیر میشوند. من یکشبه مردم
خانم
بیاختیار زمزمه کردم: یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ…
خانم
بلند خطاب قرارم داد: اصلاً حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند
خانم
یاران همه رفتند افسوس که جا مانده منم! حسرتا! این گل خارا همه جا رانده منم.»
خانم
خانم، کسی همراهتون نیست که برم صداشون کنم؟ نای صحبت نداشت، انگشت اشارهاش را بهسمت قبرها بلند کرد. چرا هست… اونجا خوابیده… اما نمیآد که ببردم.
خانم
کاش زندگی دکمهای به نام «دور تند» داشت.
خانم
اصلاً حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند
خانم
وقتی که ذهن مسموم شد دیگه فقط چیزی رو بالا میآره که ما به خوردش دادیم. این معادله قبلاً تو سوریه جواب داده پس توی ایران هم جواب میده؛ شاید با تأخیر، اما بالأخره جواب میده. این بار رژیم نمیتونه از دامی که براش پهن کردیم سالم بیرون بیاد. خلاصه که این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. حرفهایش ترسناک بود ولی بیراه نمیگفت. همیشه خطر خودیهای ناخودی بیشتر از دشمن، سرزمینمان را تهدید میکرد، اما این بازیها تازگی نداشت و هیچوقت حساب اجنبیجماعت در سرزمین ما درست در نمیآمد؛ که اگر غیر از این بود سر کیسه را برای وطنفروشان بیمایه شل نمیکردند.
خانم
همیشه از آشپزخانهٔ اوپن بدش میآمد. میگفت: «اینجا سنگر زنه. باید دروپیکر داشته باشه تا هر وقت دلش گرفت، به بهانهٔ پیاز خردکردن، هایهای اشک بریزه