ابروهایم گره خورد و کنایه بر لحنم نشست: مطلعید که دختر حاج اسماعیل خل و چله؟
یک گام جلو آمد تبسم نشسته بر لبانش را قورت داد و خود را از تک و تا نینداخت:
با اشراف کامل اطلاعاتی به این موضوع دارم اقدام میکنم..
این بشر واقعا دیوانه بود….
خطاب قرارم داد:اصلا حال یک دیوانه را دیوانه بهترمیکند
گاهی فراموشی، عین سیب سرخ، هزار و یک خاصیت داره؛ خصوصاً اگه پاییز باشه…
این جمله نوشته خودم بود در صفحه مجازی ام. پیجم را چک می کرد؟ چشمه چشمانم به یک باره خشک شد. عطر تلخ آشنایش در مشامم پیچید. عرقی سرد بر جانم نشست. آرام سر بلند کردم. خودش بود؟! یک سال ندیده بودمش یا صدسال؟! چقدر شکستگی در جوانی چهره اش پر میزد. کاپشن چرم مشکی و بافت خاکستری جلوه ی چشم گیری به گندم زار طلایی موها و مردمک های رنگی اش می داد.
کاش جسدم را در دریا بیندازند. من از چهار دیواری تنگ و تاریک می ترسیدم.
حاج بابا همیشه میگفت سفیدی موهای کنار شقیقه یعنی احوال دلت پر از وصل و پینه است. یعنی دنیا تا تونسته توی مشتش فشارت داده.یعنی تو اوج جوانی از بس کمرت شکسته پیر شدی
گاهی آدمها یکشبه پیر میشوند. من یکشبه مردم
اصلا حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند
و رفت و من ماندم صدای قهقهه سارا….
(این قلب ترک خورده من بند به مو بود…
من عاشق او بودم و او عاشق او بود….):
همیشه کم حرف میزد اما امان از خروش چشمانش
هیچ غلطی نمیتونید بکنید! حکایت این کشور حکایت عراق و افغانستان و سوریه نیست. به مو میرسه اما پاره نمیشه. حناتون پیش این مردم رنگی نداره. بعد از این همه سال هنوز نفهمیدین؟!