نه او پسر فلانالدّوله بود و نه هما بَهْمانالسّلطنه. جامعه برای هر يک از افراد خودش حدّی شناخته است که اگر بخواهند پا از آن فراتر نهند با سر به زمين خواهند آمد. انسان تا موقعی میتواند بگويد پهلوانِ نَقد را عشق است که آيندهاش تا حدودی تأمين باشد، به نيروی سرشار جوانی يا ثروتی بیپايان تکيه داشته باشد.
بریده هایی از کتاب "شوهر آهو خانم"
مریم
سيدميران شانهاش را به چوب يکی از پنجرههای اطاق تکيه داده بود بيرون را تماشا میکرد. گويی به اين میانديشيد که در آن تنگ غروب چگونه روشنايی میرفت و تاريکی جانشينش میشد. آيا اين يکی از هزاران غزل زيبای طبيعت نبود که هميشه به يک شکل و در يک قافيه سروده میشد و هرگز لطف ازلی خود را از دست نمیداد؟
مریم
آن نور ايمان و اخلاقی که بايد بر دلهای ما بتابد و نگاههايمان را تصفيه، دستهايمان را بیخطا، و قدم هايمان را بیلغزش کند، هنوز از افق ما سرنزده است