خانه هیچ مبلمانی نداشت، اما اتاقهایی بزرگ و دلباز داشت. در یکی از اتاقهای مرطوب و بزرگ، جایی شبیه اتاق موسیقی کلیسا پیدا کردیم. جعبهای چوبی از پدال پایی و دو اتاق با دیوارهایی پوشیده از صدها لوله کوچک و بزرگ. بعضی از لولهها آنقدر بزرگ بود که میتوانستم واردش شوم و بعضی کوچکتر از ناخن انگشت کوچک من بود. هرکدام در حفرهای مخصوص جا گرفته بود.
من آسانسور را پیدا کردم و چندبار بالا و پایین رفتم تا اینکه بالأخره استیو گفت: «بسه!»
بریده هایی از کتاب "راز دختر استیو جابز"
خدیجه
فردای روزی که از «تاهو» برگشتیم، پدرم از ما خواست به خانهاش برویم. چند سالی میشد که او را ندیده بودم، بعد از آن روز هم چند سال گذشت تا دوباره او را دیدم. خاطره دیدن خانه عجیب پدرم، در ذهنم آنچنان محو است که گاهی شک میکنم، چنین روزی را دیدهام.
او با پورشهاش دنبال ما آمد.
خدیجه
منظره خانه ما ساختمانی با آجرهای قهوهایرنگ، محوشده در انبوهی از پیچکها بود. جلوی ساختمان زمینی شبیه چمنزار با دو درخت خمیدهٔ بلوط دیده میشد. درختان و پیچکها غرق تار عنکبوت شده بودند و بهسختی میشد آن خانه را دید.
خدیجه
از وقتی به یاد دارم تا هفتسالگی، من و مادرم همیشه در حال اثاثکشی به خانه این و آن بودیم، بهخاطر اوضاع بد مالی گاهی خانه دوستان میماندیم. گاهی مستأجر یک مستأجر دیگر میشدیم و از وسایل آنها استفاده میکردیم. این روند ادامه داشت تا اینکه آخرینبار مستأجر کسی بودیم و او بدون اطلاع ما یخچال را فروخت. فردای آن روز مادرم با پدرم تماس گرفت و از او پول بیشتری درخواست کرد. پدرم دویست دلار به نفقه ماهانه من اضافه کرد و بعد ما به آپارتمانی در طبقه همکف ساختمانی در خیابان چنینگ در پالو آلتو اثاثکشی کردیم.
اینجا اولین خانهای بود که مادرم به اسم خودش اجاره کرد و حالا این خانه فقط مال ما بود.