معلوم نبود درآخر چهچیزی منتظرشان باشد.
بریده هایی از کتاب "عاشق داعشی من"
شهیده بانو
برادران داعشی برای ما توی لیبی ویزای کار جور کردند و ما اول رفتیم لیبی، چند روزی اونجا منتظر موندیم و بعدش با هواپیما اومدیم ترکیه. الآن هم که خونهٔ امبلالیم.
الان چند روزی میشه که اینجا منتظریم، بهمون گفتن یه نفر قراره از مصر بیاد و راهنما بشه و ما رو ببره سوریه.
شهیده بانو
اگه کسی ازتون پرسید اینجا چهکار میکنید، فقط بگید گردشگرید و منهم راهنماتونام. دولت ترکیه این روزها خیلی سختگیر شده، ازتون میخوام خونسرد باشید، خیالتون راحت، من کارت راهنمای گردشگری دارم و میخوام شما رو به انطاکیه ببرم.
خدیجه
دم غروب، بلال آمد تا دخترها را ببرد. بلال قبل از خروج از خانه، بهشان گفت:
اگه کسی ازتون پرسید اینجا چهکار میکنید، فقط بگید گردشگرید و منهم راهنماتونام. دولت ترکیه این روزها خیلی سختگیر شده، ازتون میخوام خونسرد باشید، خیالتون راحت، من کارت راهنمای گردشگری دارم و میخوام شما رو به انطاکیه ببرم.
خدیجه
دخترها دور میز غذاخوری نشستند. میز پر از خوراکیهای خوشمزهٔ ترکیهای بود. امبلال تا میتوانست کاری کرد به دخترها خوش بگذرد و به آنها گفت پسرش هم یکی از مردان داعش است و قرار است بیاید و آنها را به انطاکیه ببرد
بعد از غذا، امبلال بهشان گفت به اتاقها بروند و استراحت کنند و تا زمان رفتن همانجا بمانند. دخترها هم گوش کردند، رفتند و خوابیدند تا برای سفری طولانی و سخت آماده شوند.
خدیجه
لیلی گفت: شما چجوری از تونس تا اینجا اومدین؟
حیاه گفت: برادران داعشی برای ما توی لیبی ویزای کار جور کردند و ما اول رفتیم لیبی، چند روزی اونجا منتظر موندیم و بعدش با هواپیما اومدیم ترکیه. الآن هم که خونهٔ امبلالیم.
الان چند روزی میشه که اینجا منتظریم، بهمون گفتن یه نفر قراره از مصر بیاد و راهنما بشه و ما رو ببره سوریه.
خدیجه
دو تا دختر دیگر هم آنجا نشسته بودند، امبلال گفت:
بفرمایین! این هاله و اون هم حیاه است. از تونس اومدن. باهم گپی بزنید تا من براتون چیزی آماده کنم، حتماً خیلی گرسنه هستین.
دخترها بعد اجازهای که امبلال صادر کرد، باهم آشنا شدند، فهمیدند حیاه مترجم زبان فرانسوی است، ولی هاله کارشناس مدیریت بازرگانی و البته بیکار!
خدیجه
روز سفر رسید و دخترها سوار جیپ شدند و مصطفی تا فرودگاه بردشان. معلوم نبود درآخر چهچیزی منتظرشان باشد.
هواپیما در فرودگاه استانبول بهزمین نشست. دخترها هرچه امسلمان یادشان داده بود انجام دادند و کمکم به خانه امبلال رسیدند، او که معلوم بود منتظرشان بوده، به دخترها خوشآمد گفت، بعد بردشان به اتاق پذیرایی.