مردی جوان مردم را ساکت کرد. بعد از پیرمردی خواست که سوال خود را بپرسد. پیرمرد سینه صاف کرد و گفت: – ای مرد دانا، میدانی که خداوند در قرآن فرموده است: مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را، اما ما او را میخوانیم و خیلی دعا میکنیم، اما دعای ما مستجاب نمیشود. چه کنیم؟
بریده هایی از کتاب "قصههای همین الان"
خدیجه
همه خوشحال و پرجنبوجوش از خانههایشان بیرون آمدند. در آن زمانها که زمانهای قدیم بود، مردم ابراهیم ادهم را به درستکاری و دانایی میشناختند. ابراهیم از مالِ دنیا فقط یک الاغ داشت با چند عدد وسیله و چند تکه لباس ساده که بر تنش بود. اما حرفهایی میزد که به دل مینشست. حرفهایی که هیچگاه دروغ نبود و خودش به همهٔ آنها عمل کرده بود. مردم زیادی از زن و مرد به بازار بصره رفتند و دور الاغ ابراهیم جمع شدند. او به هرکس که میرسید با رویی شاد و مهربان، سلام میکرد، به او دست میداد، از حالوروزش میپرسید و برایش دعا میکرد. سروصدای مردم بلند شد. هرکس میخواست سؤالی بپرسد. اما صداها به ابراهیم نمیرسید.
خدیجه
یکی توی کوچه داد زد: «ابراهیمِ ادهم آمده است!» دیگری روی پشت بام رفت و فریاد زد: «میگویند ابراهیمِ ادهم به شهرمان بصره آمده است!» سومی دیگ کوچکی بهدست گرفت و با ملاقهای به پشت آن کوفت. یک بار، دو بار، چند بار. بعد فریاد زد: – آهای مردم محله، ابراهیم ادهم به بصره آمده است!
خانم
پیرمرد سینه صاف کرد و گفت: – ای مرد دانا، میدانی که خداوند در قرآن فرموده است: مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را، اما ما او را میخوانیم و خیلی دعا میکنیم، اما دعای ما مستجاب نمیشود. چه کنیم؟!»
خانم
یکی توی کوچه داد زد: «ابراهیمِ ادهم آمده است
خانم
آهای مردم محله، ابراهیم ادهم به بصره آمده است! همه خوشحال و پرجنبوجوش از خانههایشان بیرون آمدند.
خانم
حرفهایی که هیچگاه دروغ نبود و خودش به همهٔ آنها عمل کرده بود.