روی پاهای دردناکش لنگید و به سوی مسافران رفت. هوای سحری، نشاطانگیز بود. ترجیح دادم ساک در دست، کنار پراید بایستم و منتظر بمانم.
سرانجام پس از چند دقیقه، پیرمرد با مردی آراسته از راه رسید. هردو سوار شدند. پیرمرد ماشین را روشن کرد تا راه بیفتد. از کنار شیشه آرام به شانهاش زدم: «کجا عمو؟ مثل اینکه مرا یادتان رفت!» جوری نگاهم کرد که انگار به جا نمیآورد.
– با شما که طی نکردیم. آقا دربست گرفتند. مسیرمان فرق دارد.
گفتم: «طی کردیم. گفتید ده تومان. گفتید سوار شو. چون هوا خوب بود، سوار نشدم و تا حالا منتظر شما بودم.»
گاز ماشین را گرفت و در حین رفتن گفت: «میخواستی سوار شوی.»
بریده هایی از کتاب "داستان های رو به رو"
خدیجه
از میان مسافرانی که از قطار پیاده میشدند، راهی گشودم و خود را به سواریهایی که در انتظار مسافر بودند، رساندم. پیرمرد لاغری که حتی ابروهایش هم سفید شده بود، لبخند زنان از من پرسید: «کجا آقا به سلامتی؟» از او خوشم آمد. مقصدم را گفتم. گفت: «ده هزار تومان.»
با آن که زیاد بود قبول کردم. به پراید نوک مدادیاش اشاره کرد: «ساک را بگذار عقب و سوار شو. یک مسافر دیگر پیدا کنم، رفتهایم.»