برای چندمین بار چشم چرخاند و ته کوچه را نگاه کرد. هیچچیز به چشم رسول آشنا نمیآمد. انگار کوچه را خراب کرده باشند و خاکش را به سرند کشیده و از نو ساخته باشند. اگر خرابه را پیدا میکرد، بقیهی راه را بلد بود.
بریده هایی از کتاب "مسافر جمعه"
خدیجه
مردی که از پنجرهی راهپلهی خانهاش، رسول را میپایید، صدایش را بلند کرد: -پی چی میگردی؟ رسول وانمود کرد متوجه مرد نبوده، سرش را بالا گرفت و بلندتر گفت: «خرابه! … همون که اینجا رو به کوچه بغل وصل میکرد». مرد دستش را از پنجره بیرون آورد و به زنی که با آفتابه جلوی خانهاش را خیس میکرد اشاره کرد: «همینه دیگه؛ فقط راهش رو بستن. تیغه کشیدن نامردا. بپا هم گذاشتن برا محل». بوی خاک نمخورده، حال رسول را جا آورد. مرد به دیوار اشاره کرده بود. زن، کمر راست کرد و چادر دور کمرش را سفت کرد. مرد، خودش را تا کمر از پنجره بیرون آورد و دستش را دراز کرد: «برگرد سر کوچه. دوتا کوچهی بنبست رو رد کنی، سومین کوچه همون جاییه که تو میخوای بری». رسول دوباره همهی ماجرا را یادآوری کرد؛ نشانههای کوچک و بزرگ. معطل نکرد، خودش را از دیوار بالا کشید.
خدیجه
برای چندمین بار چشم چرخاند و ته کوچه را نگاه کرد. هیچچیز به چشم رسول آشنا نمیآمد. انگار کوچه را خراب کرده باشند و خاکش را به سرند کشیده و از نو ساخته باشند. اگر خرابه را پیدا میکرد، بقیهی راه را بلد بود. دهمین باری بود که تا ته کوچه میرفت و بینتیجه برمیگشت. چشمهایش را بست. دوباره حرفها و صداهای آن روز، همهی چیزهایی که به چشمش خورده بود را در ذهن دوره کرد. دوباره به مغزش فشار آورد شاید نشانهی تازهای یادش بیایید. دری، پیکری که از آن روز جایی از ذهنش باقی مانده باشد؛ هیچ اثری از آنهمه نبود.