وقتی ما اهلبیت هدیهای به کسی بدهیم، آن را پس نمیگیریم
بریده هایی از کتاب "زیبای رانده شده (زندگی موسی مبرقع، فرزند امام جواد ع)"
خانم
مولایم علیبنموسیالرضا فرمودهاند: حمام مزاج آدم را معتدل میکند و پلیدی را برطرف میکند.
خانم
من برای پول به اینجا نیامدهام که حالا با این پول از اینجا بروم. بعد هم خودتان خوب میدانید که مردم قم هیچ ایرادی ندارند. آنها تا حالا حسابی مهماننواز و مردمدوست بودهاند. اگر مردم قم آدمهای بدی بودند، بانویم معصومه به اینجا نمیآمد
خانم
برادر بزرگترش، هادی گفت: من شمشیری میخواهم که چون آتش شعلهور است. آقاموسی در عالم کودکی با خودش فکر کرد برادرم شمشیر را برای چه میخواهد؟ اما فکرش به جایی قد نداد. خودش به بابا گفت: من یک اسبِ سواری میخواهم. او نمیدانست که در آن سنّوسال، اسب را برای چه میخواست، اما حالا که زندگیاش شده بود سفر و جاده و بیابان، فهمید که تصمیمش خیلی هم بیراه نبوده. یادش آمد که با این حرفش بابا خندید و گفت: ابوالحسن به من شباهت دارد و موسی به مادرش. بابا رفت، اما دیگر برنگشت تا برای داداش شمشیر بیاورد و برای او اسب. ششسالگی آخرین دیدار آقاموسی با بابا بود
خانم
بعضی از دوستانش هم از این بذل و بخشش او دل خوشی ندارند و قبل از ازدواج ما اجازه نمیدادند که هرکسی با او دیدار داشته باشد. حتی برای خانهٔ او در دیگری گذاشته بودند تا او از در اصلی رفتوآمد نکند، اما گویا علیبنموسی از این ماجرا باخبر شده بود و از خراسان، نامهای به او نوشته بود. گفته بود: به حرف کسانی که به تو میگویند از در اصلی رفتوآمد نکن، گوش نده. این به دلیل خسیس بودن آنهاست. آنها میترسند از او خیری به دیگران برسد. در نامهاش نوشته بود: هروقت میخواهی از خانه خارج شوی، مقداری سکهٔ طلا و نقره با خودت داشته باش. هرکس از تو چیزی خواست، به او بده.
خانم
پدرم را از مدینه به بغداد کشاند. نگذاشت آب خوش از گلویش پایین برود. مرا هم از شهرم بیرون کشید. از زن و بچهام جدا کرد
خانم
کمی روی قالی راه رفت و بعد پیش خودش گفت: باغ زندهای که فقط ایرانیها از عهدهٔ آن برمیآیند.
خانم
موسیبنخزرج حالا معنای پیشگویی امام صادق را میفهمید. حدیثی که سالها بود فکر او را مشغول کرده بود: «بانویی از فرزندان من در قم از دنیا میرود که اسمش فاطمه، دختر موسی است و به شفاعت او همهٔ شیعیان من وارد بهشت میشوند.»
خانم
چه سختیهایی کشیدی عمهجان! چقدر راه آمدی تا برادرت را ببینی و آخر هم ندیدی عمه جان! حالا دیگر تنها نیستی. حالا من هم آمدم اینجا کنارت. بمیرم برای آن روزهایی که تنها بودی. بمیرم برای آن روزهایی که آنهمه راه آمدی!
خانم
یا امیرالمؤمنین، اشعریان، خاندان شیعهای هستند که از یمن به عراق آمدند. مدتی در کوفه بودند و جَدِّ آنها مالکبنعامر اشعری از یاران علیبنابیطالب بود. میگویند آدم شجاعی بوده و قصههای زیادی از شجاعت او در جنگهای علی روایت شده است. نوههای او «عبدالله» و «احوص» سالها در کوفه با حَجّاجبنیوسف ثَقَفی اختلاف داشتند و حَجّاج، بارها آنها را به زندان انداخت