دل پری داشت. میگفت یک فعال حقوق بشر بیشتر نبوده و سیستم امنیتی کشور به اشتباه در حقش جفا کرده است. جالب بود که من را سعید خطاب میکرد و این برایم خیلی دلچسب بود. خودم هم یادم نبود که اسم مستعار به او داده بودم. زمانی که سعید صدایم کرد، تازه یادم افتاد. بالاخره حدود ساعت چهار عصر بود که با هم خداحافظی کردیم و کلی از ارتباط مجددمان ابراز خوشحالی کردیم. آرام آرام آماده شدم که تعطیل کنم و به سمت خانه بروم. وقتی رسیدم خانه، بعد از چاق سلامتی و گپ و گفتی کوتاه، زهرا رفت آشپزخانه، با پارچ آب و دوتا لیوان برگشت و گفت: حمید بیا کمک کن سفره رو بندازیم. از وقتی میای خونه یه سره سرت تو این گوشیه لعنتیه! هنوز بعد از اینهمه سال زندگی، نیش زدنهای زهرا سر سوزنی کم نشده بود. دیگر کاملاً برایم عادی شده بود و به نیش و نوشهایش عادت کرده بودم.