● امام حسین ع با مهربانی گفت:
من هیچ کس را مجبور نکرده و نمی کنم که در کنارم بماند. هرکس که عذری دارد و تمایلی ندارد، می تواند برود. من یاور می خواهم نه همراه.
● حضرت عباس ع : … من فرزند علی مرتضی ع هستم. فرزند حیدر کرار. بر بلایا و مصائب صبور و شاکریم و در میدان نبرد از مقابله با هیچ کس هراسی به دل راه نمی دهیم. ما از شجره طیبه نبوت هستیم. اگر فکر کرده ای من به خاطر نجات دادن زندگی، خودم را تسلیم تو می کنم، اشتباه کرده ای. من کسی نیستم که به زندگی دنیوی دل بسته و از مرگ هراسی داشته باشم. برای من بهشت خداوندی به مراتب بهتر از لذت های این عالم فانی ارزش دارد. حالا یا برو و یا مردانه بجنگ.
بریده هایی از کتاب "برادر من تویی"
شهیده بانو
-هروقت توانستم جانم را فدای شما کنم، به خودم جرات می دهم که شما را برادر خطاب کنم. فقط هنگام شهادت
خدیجه
بعد مشتش را به دهان عباس نزدیک کرد:
– بنوش پسرم. ببین چه آب زلال و تمیزی است.
عباس لبانش را به کف دست پدر چسباند و آب نوشید. مولا علی (ع) با مهر و محبت به سر عباس دست کشید و گفت:
– مشکت کجاست؟ بیاور تا پرش کنم.
عباس مشکش را آورد. امیرالمؤمنین مشک چرمی را پر از آب کرد و گفت:
– اول به دوستان تعارف کن که خیلی وقت است اینجا نشسته و خسته شدهاند.
خدیجه
مولا علی (ع) به خاک خیس ته چاه چنگ زد. لبخند روی لبش نشست و با قدرت به کلنگزدن ادامه داد. با چند ضربهٔ دیگر جوشش آب شدت گرفت. آب تا زانوان ایشان رسید. حضرت سطل را پر از آب کرد. طناب را گرفت و خودش را بالا کشید. خسته و عرقکرده اما راضی از چاه بیرون آمد. عباس با دیدن سطل پر از آب جلو دوید. مولا علی (ع) کف دستش را کاسه کرد و در آب فرو کرد.
خدیجه
صحابهٔ بزرگوار پیامبر (ص) و یاران وفادارش تبعید و خانهنشین شدهاند. درحالیکه خاندان ابوسفیان و معاویه حکومت میکنند و به کسی جوابگو نیستند. مروان حکم، شده وزیر و مشاور امین خلیفه و اسبش را هرطور دوست دارد، میراند. مروان است که بر آتش فتنه میدمد و اینک مردم خسته و عاصی شده و سرازیر مدینه شدهاند. گروههایی از سربازان و ارتش اسلام که وظیفهشان حفظ مرزهای عراق و مصر بوده، به مدینه آمدهاند تا تکلیفشان را با خلیفه مشخص کنند. شما بگویید ما چهکار کنیم؟
خدیجه
– یا ابوتراب، نه من و نه صحابهای دیگر دوست نداریم کار به جنگ و خشونت کشیده شود. بارها به خلیفه اعتراض کردیم، دوستانه و برادرانه پند و اندرزش دادیم، آیا فایدهای داشت؟ ابوذر غفاری، صحابی گرانقدر رسولالله فقط به خاطر اعتراضش به ظلم و ستمی که بر مردم میرفت، به دستور خلیفه به ربذه تبعید شد و در همانجا در گمنامی وفات کرد. خدا به مالک اشتر و عبدالله بن مسعود خیر دهد که اتفاقی راهشان به آنجا افتاد و بر پیکر آن دوست وفادار نماز خواندند. عبداللهبنمسعود قاری و حافظ بینظیر قرآن کریم زیر ضربات چماق و لگد محافظان خلیفه دندههایش شکسته و خانهنشین شد. بارها خود من به دستور مستقیم خلیفه کتک خورده و مجروح شدم، چرا؟ به خاطر گفتن حقایق و اعتراض به بریز و بپاشهایی که میشد و میشود.
خدیجه
مولا علی (ع) خسته و خاکآلود سطل پر از خاک را از چاه بیرون داد. عباس که تازه دهساله شده بود، سطل سنگین خاک را گرفت و به دورتر برد. مالک اشتر به عمار یاسر اشاره کرد سکوت کند تا کارحضرت پایان پذیرد. مولا علی (ع) طناب را گرفت و پایین رفت. انتهای چاه گرفته و گرمایش خفهکننده بود. مولا علی (ع) کلنگ میزد تا به آب برسد. عمار یاسر سرش را به دهانهٔ چاه نزدیک کرد تا حضرت حرفهایش را بشنود.
عطیه
عباس به هق هق افتاد. پیشانی بر شانه امام حسین (ع) گذاشت و گفت:
-هروقت توانستم جانم را فدای شما کنم، به خودم جرات می دهم که شما را برادر خطاب کنم. فقط هنگام شهادت.
عطیه
امیرالمومنین با مهر و محبت عباس را در آغوش گرفت.عباس گوشش را سمت چپ سینه پدر گذاشت. حالا صدای قلب پدر را به خوبی می شنید.
مولا علی (ع) پرسید:
-چرا برادرانت را مولا صدا می زنی؟ آن ها برادرانت هستند.
عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش می داد. با صدای نجواگونه گفت:
-آن دو نوه های رسول الله (ص) هستند. بارها شنیده ام که از پیامبر (ص) نقل کرده اند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند»، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا(س) هستند و من نیستم.
صدای عباس بغض آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت. دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت:
-حسن و حسین فرزندان رسول الله(ص) هستند و تو پسر منی عباس.
عطیه
مولا علی(ع) رو به پسرانش گفت:
-حسن و حسین چشمان من هستند.
محمد حنفیه بازوی من، و تو عباس…
سپس سر عباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمد حنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت:
-عباس هم قلب امیرالمومنین است.