نگاه سنگین پاسدار که سلاحبهدست روبهرویشان نشسته بود باعث شد به یاد بیاورد او هنوز هم یک مجاهد است و باید مجاهدبودنش را به پاسدار نشان میداد. او بیاعتنا به جعفر که مثل دخترها ترسیده و رنگپریده شده بود، کمرش را صاف کرد. سینهاش را جلو داد و با غروری که در شأن یک مجاهد مبارز بود سرش را بالا گرفت و به درختهای سربرافراشتهٔ اوین خیره شد. جعفر به اعتمادبهنفس او غبطه خورد که در چنین شرایط سخت و دلهرهآوری اینقدر آرام است.
بریده هایی از کتاب "لاجورد"
خانم
جیپ بهسرعت از محوطهٔ پردرخت اوین گذشت و کنار ساختمانی توقف کرد. مرتضی به ساختمان پیش رویش نگاه کرد. در دوردست، ساختمانهای دیگری بهچشم میآمد و آدمهایی دیده میشدند که میرفتند و میآمدند. مرتضی از بچگی عادت داشت برای فرار از چیزهای بزرگی که باعث ترسش میشدند، انگشتش را جلوی چشمش بگیرد و با بستن یکی از چشمهایش همهچیز را کوچک کند. کوچک دیدن هر چیزی از پشت انگشتش برایش تفریحی سیریناپذیر بود. او ساختمانها و آدمها را اینگونه دید. آدمها به اندازهٔ یک انگشتش بودند. از این صحنه خندهاش گرفت. جعفر عصبی از اینهمه خونسردی مرتضی وقت پیادهشدن از جیپ بهعمد پایش را لگد کرد. او از نزدیکشدن به ساختمان زندان بسیار وحشتزده بود.
خانم
مرتضی همگام با جعفر میرفت و با دقت اطراف را برانداز میکرد. ساختمان اصلی زندان مثل بقیهٔ ساختمانهای داخل شهر بود و این از اضطراب مرتضی کاست. دیوارهای بلند هنوز هم خودنمایی میکردند. مرتضی با نگاه کردن به آجرهای دیوار پیش رویش بهعمد حواسش را از آن پرت کرد تا باز دچار تشویش نشود.