پدر در بین الحرمین فرزندش را برای اخرین بار در اغوش گرفت و همان طور که استاد گفته بود، رو به حرم حضرت اباعبدالله کرد و دست بر سینه گفت:«ما فرزندان جابر انصاری هستیم. او که اولین زائر پیاده ی قبر تو بود. حالا بعد از هزار و دویست سال، بار دیگر پای پیاده امده این تا خود را به تو بسپاریم. مرتضی وقف راه شما و جد گرامی شما، رسول الله است.»
بریده هایی از کتاب "نخل و نارنج"
اریحا
مرتضی با خود اندیشید که چه شگفت انگیز است عمر ادمی همه در استانه ی هجرت باشد. در استانه ی هجرت بودن شاید نزدیک ترین احوال به خود حقیقی خویش و شاید کامل ترین درک از حقیقت هستی است
عطیه
قانون خلقت بر این است که افتادگان را بالا ببرد و گمنامان را به چشم بیاورد.
عطیه
فقیر بودن و شاد بودن، آسان نیست. ثروت شادی نمیآورد و البته فقر هم شادی را از بین نمیبرد. منشأ شادی بیرون از انسان نیست که با سروسامان دادن به بیرون از خود آن را خلق کند یا از دستش بدهد.
عطیه
زمان تابع ارادهٔ او بود و به هر میزان که او میخواست، وسعت پیدا میکرد. زمان بُعدی از ابعاد دنیاست و احکام آن بر امور متعالی جاری نمیشود و شیخ چنان بود که گویی بخشی از امورش را در بُعدی از ابعاد ملکوتی گنجانده است.
عطیه
او برای هجرت بار میبست ولی در حقیقت بار میانداخت که هجرت، بارانداز زندگی و رها شدن از مرگوارههای تکرار است.
عطیه
پدر! من «فقر» را در هجرت انتخاب کردهام و میدانم برای یک مهاجر، سبکبال بودن بهترین نصرت است.
عطیه
اما بدان سالک و مسلک یکی است. هر کسی روندهٔ راه خود است و راه، همان نفس است. راه، بیرون از نفس تو نیست که آن را بیابی و بر آن راه بروی. تو در خودت راه خواهی رفت و من در خودم و هر کسی در نفس خود. سالک و مسلک متحد است. آن که تو را به راه حق میخواند، در حقیقت تو را به درونت میکشاند که «من عرف نفسه، فقد عرف ربّه» و ذکر و ورد، راهی است برای باز گرداندن تو به حقیقت خودت.
عطیه
مرتضی عاشق باران و تماشای رودخانه پاک دز بود. چه در گرما در گرمای رودخانه ذوب شوند و چه در زمستان یا در زمستان ، جایی که فقط از تماشای آنها لذت می برد. باران های زمستانی و بهاری دزفول به حدی شدید بود که نهرها سرازیر می شدند و کوچه ها را می ریزند ، اما کوچه های شیب دار به سرعت آب رودخانه دز را تأمین می کرد و دز بیشتر به سمت جنوب می چرخد. رگه های این شهر باستانی از کوه های زاگرس تا شمال شرقی سرچشمه گرفته و تا جلگه های حاصلخیز جنوب گسترش می یابد.
خانم
پاییزِ سال ۱۲۱۱ هجری شمسی پاییز مرگ در سال سیاه خاکستر بود. طاعون بخش بزرگی از ایران و عراق را درنوردید. مرگ میتاخت و ناگهان بر صورت کودکی، پیرزنی، جوانی، چنگ میانداخت. شتاب مرض سیاه چنان بود که فرصت خاکسپاری را از بازماندگان میگرفت. شهر در وحشت و شیون فرو رفته بود. فرار بیفایده بود. تمام آبادیها و شهرها تا آنجا که اخبارش رسیده بود، به خاک سیاه نشسته بودند؛ مگر آنها که سبدی نان و مشکی آب برداشته بودند و به بیابان و کوه گریخته بودند؛ و چه کسی طاقت آن را داشت که وقتی کسی از خویشانش را در بستر مرض میبیند، او را رها کند و بگریزد؟ طفل مبتلا میشد، مادر در آغوشش میگرفت، مادر مبتلا میشد. طفل میمرد؛ مادر هم؛ و اینچنین از هر خانهای نالهای و شیونی به آسمان بلند بود.