این را بدان که هر آدمی ته دلش دوست دارد در زندگی به نقطه مشخصی برسد. من مجبورم کاری را که شروع کردهام، دنبال کنم. چون هنوز به آن نقطهای که دوست دارم، نرسیدهام.
بریده هایی از کتاب "هندرسون شاه باران"
عطیه
تقریباً رنج تنها عاملی است که میتواند روح خوابآلود آدم را از خواب بیدار کند.
عطیه
با خودم میگفتم: من کیام؟ کی هستم؟ یک میلیونر آواره و بدبخت. یک مرد ظالم و بیرحم که معلوم نیست تو این دنیا دنبال چی میگردد. یک آدمی که از سرزمین آباء و اجدادی خودش فرار کرده. مردی که صدایی توی قلبش پشت هم میگوید: میخواهم، میخواهم. مردی که از شدت نومیدی به ویولن پناه برده و تو ویولن دنبال صدای ملائک میگشته، مردی که مجبور شده روح خوابآلودش را از خواب بیدار کند.
عطیه
از عالم و آدم دور شده بودم و رسیده بودیم به زمین صافی که کوهها گردش را احاطه کرده بودند. منطقه خشک و داغ و بایری بود و چند روز بود که ردپایی نمیدیدیم. گیاهی هم وجود نداشت. اصلاً هیچی نبود. فقط زمین صاف و ساده، و من خیال میکردم وارد تاریخ شدهام. تاریخ هستی، نه این تاریخ مسخره ما انسانها. تاریخ ایامی که هنوز خبری از بشر نبود.
عطیه
بعضی اشخاص از بودن لذت میبرند. مثلا والت ویتمن میگوید: «کافی است باشم. کافی است نفس بکشم. شادمانی. شادمانی. همین شادمانی است.» بعضیها هم میروند دنبال شدن. اهلِ بودن وضعشان خوب است. همیشه شانس میآورند. اما اهلِ شدن شانس ندارند. همیشه باید با دلشوره زندگی کنند. همیشه باید در مورد کارهای خودشان به اهل بودن توضیح بدهند. دلیل و برهان بیاورند… من اگر وجدان داشتم، باید اعتراف میکردم که تا مغز استخوانم اهل شدنام و از این لحاظ هیچ تنابندهای به گردم نمیرسید.
عطیه
قبلاً گفتم که من آدم بیقراری بودم و همیشه در دلم آشوبی بود. صدایی در اعماق قلبم میگفت: «میخواهم، میخواهم، میخواهم.» این صدا هر روز عصر تکرار میشد و هرچه میخواستم خفهاش کنم، بلندتر میشد. مرتب در گوشم زنگ میزد که: میخواهم، میخواهم. میپرسیدم: «چی میخواهی؟» ولی باز حرف خودش را میزد. جوابی نمیداد.