پیپ ایستاد. بلافاصله، شجاعت بیشتری از نصف بچههای شهر در خود احساس کرد و دستش را روی دروازه گذاشت. نگاهش مسیر امتدادیافته را تا در ورودی دنبال کرد. شاید تنها چند قدم به نظر میآمد، اما شکافی دلهرهآور بین جایی که ایستاده بود و آنجا وجود داشت. در نظر گرفته بود که امکان داشت این فکر بسیار بدی باشد. خورشید صبح سوزان بود و پیپ میتوانست از حالا، چسبناک شدن گودی زانوانش را در شلوار جینش حس کند. فکری بد یا فکری جسورانه. هر چند بزرگترین نوابغ تاریخ، همیشه، جسارت را برتر از امنیت دانستهاند و حرفهایشان حتی برای بدترین فکرها، توجیه خوبی است.
بریده هایی از کتاب "راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب"
محسن
پیپ سعی کرد حرف را عوض کند: «ببخشید، مهم نیست. حقیقتش، من دارم روی پ.ت.پ مدرسهام کار میکنم و…»
«پ.ت.پ چیه؟»
«پروژۀ تحقیقی پیشنیاز دانشگاه. پروژهایه که در کنار دورۀ ای لول(۱۱)، بهطور مستقل، روش کار میکنی. میتونی هر موضوعی که میخوای انتخاب کنی.»
راوی گفت: «اوه، هیچ وقت توی مدرسه تا اونجا پیش نرفتم. بهمحض اینکه تونستم، ازش زدم بیرون.»
«ئه. خب، میخواستم بدونم میشه برای پروژهام، باهات مصاحبه کنم یا نه.»
«دربارۀ چیه؟» ابروان تیرهاش درهم رفته و به چشمانش نزدیکتر شده بودند.
«اممم…دربارۀ اتفاقیه که پنج سال پیش افتاد.»
راوی نفسش را با صدای بلند بیرون داد. لبانش را طوری جمع کرده بود که به نظر میآمد نشان از خشم فروخفته دارد.
راوی گفت: «چرا؟»
«چون فکر نمیکنم برادرت اون کار رو کرده باشه، و میخوام سعی کنم که این رو ثابت کنم.»