آپارتمانش طبقهٔ هفتم بود و وینستون، که سی و نُه سال را رد کرده بود و قوزکِ راستش بر اثر واریس زخم بود، آهسته بالا میرفت و تا برسد چند نوبت به خود استراحت داد. در هر پاگرد، مقابل اتاقکِ آسانسور، پوستری که چهرهٔ عظیم را نشان میداد از روی دیوار به آدم زُل میزد. با ترفندی نقاشی شده بود که به نظرمیرسید چشمها به هر طرف که بروی دنبالت میکنند. نوشتهای زیرش خودنمایی میکرد، «برادرِ بزرگ شما را میپاید.
بریده هایی از کتاب "1984"
خدیجه
وینستون به طرف پلکان رفت. فایده نداشت آسانسور را امتحان کند. در بهترین ایام هم اغلب کار نمیکرد، و فعلاً برق طی روز قطع بود. این هم یکی از صرفهجوییها برای تدارکِ «هفتهٔ نفرت» بود.
خدیجه
سرسرا بوی کلم پخته و پادری کهنه میداد. یک سرش پوستری رنگی به دیوار میخکوب شده بود که به درد نمیخورد در داخل به معرض تماشا گذاشته شود چون زیادی بزرگ بود. چیزی را نشان نمیداد جز چهرهای عظیم، با پهنای بیش از یک متر. سیمای مردی حدوداً چهل و پنجساله، با سبیلِ مشکی و خطوط چهرهٔ خشن و خوشترکیب.