زیر درخت کُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس که چاق بود لامَسّب. پیراهنهای باباش را میپوشید. به خاطر هیکل گندهاش.
اسی گفت: «پول زیادی نمیخواد بدی، خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، میتونی صدتا تمبر بخری.»
بریده هایی از کتاب "من دانای کل هستم"
خدیجه
اسی گفت: «خیلی کیف میده.» گفت: «سر پول بازی میکنیم. هر چی باشه از درخت بالا رفتن و تیلهبازی و دنبال گربهها افتادن که بهتره.»
عیدی گفت: «م م من نیستم. م من پو پول ندارم.» گفت: «اَاَاَ اگه پول داشتم سری س س س سهتایی سبز آپولو سی ی ی ی زده رو از داود میخریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تکی تاجمحل رو.»
خدیجه
همهش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و آن بازی مسخرهش. خبرمرگش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی آن چیزها خودش اختراع کرده. طوری میگفت «اختراع» انگار بیوک جی. اس. ایکس اختراع کرده بود.