تا همین بعدازظهر در میخانه کوپاکابانای برایتون کار میکردم. حسابی انعام میگرفتم و همه چیز جبران میشد. تعداد زیادی بانکدار پرمدعای لندنی به آنجا میآمدند تا ازدواج دیک یا هَری یا توبیاس را جشن بگیرند و آنقدر مست بودند که حواسشان به پولهایشان نبود؛ شاید هم برای چنین آدمهایی پول خرد بودند. ولی امروز بیکارم. دوباره.
بریده هایی از کتاب "آپارتمان پاریس"
خدیجه
باید میگفتم درمانده شدهام. ولی گفتم: «امیدوارم یکی دو ماه بیشتر طول نکشه. تازه، بهمحض اینکه روی پای خودم وایستم، دُنگ خودم رو هم میدم. میرم سر کار.» بله. باید رئیسی پیدا کنم که زیاد اهل سؤالوجواب نباشد. برای همین سر از آن مکانها درآوردم؛ جاهای زیادی نیستند که با وجود سابقه افتضاحم، قبولم کنند.
خدیجه
راستش، در دقیقه نود تصمیم گرفتم به اینجا بیایم. وقتی به بن زنگ زدم و گفتم در راهم، زیاد ذوق نکرد. خب، خیلی به او وقت ندادم تا قضیه را هضم کند. ولی همیشه حس میکنم من بیشتر از برادر ناتنیام به این رابطه اهمیت میدهم. کریسمس پارسال پیشنهاد دادم با هم باشیم، ولی او گفت سرش شلوغ است و باید «اسکی» کند. اصلاً نمیدانستم اسکی بلد است. حتی گاهی حس میکنم باعث خجالتشم. من بن را یاد گذشته میاندازم و او ترجیح میدهد به جلو برود.
خدیجه
موبایلم را بیرون میآورم. آخرین باری که نگاه کردم، بن جواب پیامهایم را نداده بود. در قطار برایش نوشتم: «توی راهم!» بعد هم گفتم: «توی ایستگاه شمالم! تاکسیتلفنی داری؟!!!» با خودم گفتم شاید ناگهان سخاوتمند شود و برایم تاکسی بفرستد. ارزشش را داشت.
یک پیام جدید دارم. ولی از طرف بن نیست.
«هرزه احمق. فکر کردی میتونی قسر دربری؟»
لعنتی. ناگهان گلویم خشک میشود. آب دهانم را قورت میدهم. بعد پیام را پاک و شماره را مسدود میکنم.