قرار نیست وینی برای اجاره خانه ازم پول بگیرد، و خودم هم هفته بعد میافتم دنبال کار. پرستاری بچه، کار توی بازار، پیشخدمتی رستوران: راههای فراوانی برای به دست آوردن کمی سکه وجود دارد. صفحههای موسیقیام چی؟ نمیتوانم تمام مجموعهام را الان تا خیابان پیکاک دنبال خودم بکشم، و مامانم هم این توانایی را دارد که از روی لج، آنها را زیر قیمت در مغازه آکسفام بفروشد، بنابراین فقط ترس از موسیقی را برمیدارم، با دقت توی ژاکت خلبانیام میپیچم و در کیفم میگذارم تا خم نشود. بقیه را فعلاً زیر کفپوش چوبی شل اتاق پنهان میکنم، ولی وقتی فرش را کنار میزنم، وحشت وجودم را فرامیگیرد: جاکو توی درگاه من را تماشا میکند. هنوز پیژامه گلگلیاش را بر تن دارد و دمپایی پایش است.
بهش میگویم: «آقا، از ترس سکته کردم.»
صدای جاکو اصلاً مناسب چنین موقعیتی نیست: «داری میروی؟»
«بله دارم میروم، فقط بین خودمان باشد. ولی نه خیلی دور، نگران نباش.
بریده هایی از کتاب "ساعت های استخوانی"
محسن
یککم گریه میکنم، و گریهای از روی غافلگیری است، نه با صدای وغوغ. گریهام که تمام شد، میروم جلوی آینه. چشمهایم کمی پف کردهاند، ولی کمی خط چشم زودی درستش میکند… کمی رژ لب، کمی رژ گونه… درست شد. دختر توی آینه یک زن است، با موهای سیاه کوتاهش، با تیشرت کوادروفنیایش، و شلوار جین سیاهش. میگوید: «برایت خبر دارم. امروز با وینی میروی بیرون.» شروع میکنم به فهرست کردن دلایلی که چرا نباید بروم، و دیگر نروم. گیج و آرام، همزمان، موافقت میکنم: «بله.» مدرسه را هم ترک میکنم. از همین حالا. تعطیلات تابستانی پیش از اینکه این افسر علاف بگوزد، اینجاست، و من سپتامبر شانزده سالم میشود، و گور پدر مدرسه دولتی ویندمیل هیل. جرئتش را دارم؟
جرئتش را دارم. پس وسایلم را جمع میکنم. چه چیزهایی را جمع کنم؟ هر چیزی که توی کیف وسایل بزرگم جا شود. لباسزیرها، تیشرتها، ژاکت خلبانیام؛ کیف لوازمآرایش و جعبه النگوها و گردنبندها.
حامد
«زندگی رو فقط اونایی میبرن که دل به دریا میزنن.»