اما چه فایده که پُرمغز و جسور باشی، از همهچیز سررشته داشته باشی، عالِم دهر و فرزند زمان خود باشی، اما هیچچیز اصیلی در تو نباشد، هیچچیز خاص و سرتاپا شخصی. در آن صورت تو هم مثل دیگران انبار قازوراتی هستی که گند زده به دنیا. فایدهات چیست؟ نه، من میگویم اگر احمق هم هستی، خودت باش. بوی خودت را داشته باش. یک بوی شخصی! و فکر نکنید که این بو باید چیز عجیبی باشد… خدا نکند. دنیا پُر از آدمهای اصیل است. تو سر سگ بزنی، درمیآید که اصیلم. هر تنابندهای یک جور است و من اتفاقآ یکی از آنها نبودهام.
بریده هایی از کتاب "شکارچی در سایه روشن زندگی"
محسن
اما، ارباب عزیز من، چه کسی میتواند به آدم کمک کند؟ چه کسی میتواند به روح دیگری دست پیدا کند؟ مردم باید به خودشان کمک کنند! شما این را قبول ندارید، اما گاهی فقط دراز میکشم، درست مثل همین حالا ــ و مثل این است که روی زمین هیچکس جز من نیست، و من تنها آدم زندهام! احساسهای غریبی به من رو میآورند، انگار فکری به جانم چنگ می اندازد. چیز غریبی است.» «در چنین وقتهایی به چه فکر میکنی، لوکریا؟» «گفتن آن آسان نیست، ارباب ــ نمیشود توضیح داد. و بعد آن را فراموش میکنم. درست مثل یک ابرِ بارانی از راه میرسد و بر من میبارد. همهچیز را آنقدر شاداب و خوب میکند، اما اینکه راستیراستی به چه فکر میکنم نمیشود فهمید