امروز من پشت سپر دفاعی بلوغ و پختگی هستم، خراش ناچیز روزمره دیگر تأثیر چندانی روی من ندارد و بهزودی فراموش میشود. یک بیاعتنایی کوچک چندان ناراحتم نمیکند و به زخمی دردناک تبدیل نمیشود…
بریده هایی از کتاب "ربه کا"
حامد
از بالای فنجان چایاش به من لبخند زد، و بعد روزنامهای را که روی دستۀ صندلی بود برداشت. این لبخند، پاداش من بود؛ مثل دستی که به سر جسپر میکشید. یعنی سگ خوبی هستی، حالا برو بخواب و مزاحم من نشو.
حامد
این مکان، هرچند برای مدتی کوتاه، متعلق به ما بود. حتی پس از سپری شدن دو شب، چیزی از ما در آن محل بهجا میماند، البته نه چیزی مادی مثل سنجاق سر، شیشۀ خالی آسپرین، یا دستمالی زیر بالش؛ چیزی تمامنشدنی مانند لحظهای از زندگی ما، فکر و احوالات ما.
حامد
از او میگریختم، شبها و روزها از او میگریختم، زیر طاق سالها از او میگریختم، در پیچوخم روح و پشت بخار اشکهایم پشت خندههای بیامان، خودم را از او پنهان میکردم.
حامد
بوتۀ گل یاس در کنار گیاهان جنگلی روییده بود و پیچکی شرور، دشمن همیشگی زیبایی، دورش پیچیده و آن را زندانی کرده بود.
حامد
به نظرم مهربانی، صداقت و از آن گذشته، حجب و حیا، برای یک مرد و شوهر، بیش از تمام زیباییهای دنیا ارزش دارد.
حامد
با آنکه مشتاق شنیدن حرفهایش بودم، در سکوتش نیز احساس خوشبختی میکردم. حرف زدن یا نزدنش تغییری در احوال من ایجاد نمیکرد. تنها دشمن من، ساعت آونگداری بود که عقربههایش با سرعتی اجتنابناپذیر به عدد یک نزدیک میشد
حامد
دورترین خاطرهاش مربوط به بوتههای گل یاس، درون گلدانی سفید بود که عطر حزنانگیز آن فضای خانه را میانباشت.
حامد
زندگی کوتاهتر از آن است که دائم برای هم کارت دعوت بفرستیم.
حامد
میدانی یک مرد چگونه به الکل معتاد میشود؟ در ابتدا کم مینوشد، هربار به اندک قناعت میکند و هر چندماه یکبار، دست به افراط میزند. اما زمان بین دو افراط کم و کمتر میشود. چیزی نمیگذرد که ماهی یکبار زیاد مینوشد، و بعد دوهفته یکبار، هر چندروز یکبار. آن وقت دیگر تمام خویشتنداریاش را از دست میدهد.