در فرودگاه کابل هیچکس نگران نوجوانی نیست که ظاهر کودکی عاقل را دارد و زواک بدون مشکل و با گذرنامه ی کاملا نوی خود از کنترل های امنیتی عبور می کند. در تنها سالن کثیف ترمینال، همراه دیگر مسافران و نزدیک فرش های فرسوده ای منتظر می ماند که صدها مسلمان ذکرگویان پیشانیشان را روی آن ها قرار می دهند. زواک خودش نماز نمی خواند. در واقع کاملا مطمئن نیست که به خدا باور دارد یا نه. نبرد او جای دیگری است.
بریده هایی از کتاب "کابل اکسپرس"
محسن
تا لحظاتی دیگر، فرستاده ی داعش وسایل ضروری سفرش را به سرزمین شام _ آن طور که تروریست ها، سوریه را می نامند _ برایش خواهد آورد. فرقه ی داعش رو به نابودی است اما بدون مبارزه از بین نخواهد رفت و زواک، نقشه ای را که لازم است در اختیار دارد تا از کفار انتقام بگیرد. ناگهان مردی کنارش می نشیند. زواک تردید دارد. آیا همان کسی است که منتظرش است؟ برای این که همدیگر را بشناسند رمزی پیش بینی شده است. سپس دستی به سوی او می خزد و رانش را لمس می کند. جا می خورد و با بیزاری به مردی که کنارش نشسته نگاه می کند.