سلام حامد
دلم حسابی برات تنگ شده. بعضی وقتها فکر میکنم آمدنم به اینجا اشتباه بود. فکر میکنم باید همان جا توی ایران درس میخواندم و اینقدر خودم و تو را عذاب نمیدادم. تنها چیزی که الان میدانم این است که دوست داشتن ربطی به مکان و زمان ندارد. من اینجا همانقدر دوستت دارم که در ایران. گاهی گوشهای از چمنِ دانشگاه مینشینم و فقط به تو فکر میکنم. مفهوم این کار این است که حتا با وجود فاصلهی چند هزارکیلومتری که بین ما هست، با وجود زندگی در کشور متمدن و پیشرفتهای مثل هلند، باز هم ریسمان عشق ــ ریسمان عشق! چه تعبیر شاعرانهای! ــ را با تمام وجود دور گردنم احساس میکنم. یعنی آدمها هر جا که باشند اسیر عشقهاشان هستند. (این هم یک تئوریِ لوسِ مهندسیِ عشق!)
متاسفانه تسویهحساب با دانشکده هنوز تمام نشده. چندتا مشکل اداری و کاغذبازی هست که اگر حل بشوند بهزودی میبینمت. وای حامد، از تهِ تهِ تهِ دل دوستت دارم.
بریده هایی از کتاب "استخوان خوک و دست های جذامی"
خدیجه
همین دیروز تو روزنامه خوندم یارو واسهٔ یک عوضیِ دوپای دیگهٔ مث خودش، زنش و بچهٔ دوسالهش رو گوشتاگوش سر بریده. گمونم اگه سهتا بچه هم داشت باهاشون همین کار رو میکرد. دنبالِ چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! با شما که هر کدومتون فکر میکنید دهن آسمون باز شده و تنها شما از توش پایین افتادهید. اگه تا حالا کسی بِهِتون نگفته من میگم که هیچ آشغالی نیستید.
خدیجه
عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد بچهدار میشید و بعد حالتون از هم بههم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاقنگرفته باز میرید عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همهتون که حتا مِث مرغابیها هم نمیتونید فقط با یکی باشید. بوق نزن عوضی! صداش رو خاموش کن و گوش کن ببین چی دارم میگم! همهش هفتاد، هشتاد سال. یعنی اگه شانس بیارید، اگه خیلی زودتر ریقِ رحمت رو سر نکشید، خیلی که توی این خرابشده باشید هفتاد، هشتاد سال بیشتر نیست. لامسبا اگه هفتصد سال میموندید چیکار میکردید؟ گمونم خون هم رو تو شیشه میکردید. گرچه همین حالاش هم میکنید. یعنی غلطی هست که نکرده باشید؟ قسم میخورم هر کاری که خواستهید کردهید و اگه نکردهید لابد نتونستهید بکنید. مطمئنم از سرِ دلسوزی و اینجور چیزها نبوده که نکردهید. حکماً عرضهش رو نداشتهید.
مریم م.
و در صفت دنیا فرمود: بهخدا سوگند که دنیای شما در نزد من پستتر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.