هنوز سرش بالا بود و نگاهم میکرد، باز هم نگاهش برگشت، انگار چشمش چپ بود، چشمهایش کمی به سمت چپ من متمایل بود. شاید در آن فاصله ایستاده بود تا نشان بدهد عصبانی است و حالا که بالاخره پیدایم کرده آمادگی دیدارم را ندارد، انگار دیگر به اندازهٔ چند دقیقه قبل ناراحت نبود و احساس نمیکرد اشتباه کرده. بعد چیزهای دیگری گفت، همهٔ آنها را هم با همان حالت دست و حرکت انگشتانش گفت، همان حالتی که انگار میخواهد چیزی را بگیرد، انگار داشت میگفت «بیا اینجا» یا «تو مال منی». اما صدایش میگفت صدای پُرطنین، زنگدار و آزاردهندهای داشت، مثل صدای مجریهای تلویزیون یا سیاستمدارها موقع سخنرانی یا معلم سر کلاس درس (هر چند بهنظر میرسید بیسواد است)؛ «چهکارته اون بالا؟ نمیبینی یک ساعته معطلم اینجا؟ چرا نمیگی اون بالا رفتی؟
بریده هایی از کتاب "قلبی به این سپیدی"
خدیجه
وقتی فهمیدم چه میگوید تعجب کردم، اما نه خیلی، چون این جمله را با اعتمادبهنفس و عصبانیت خاصی گفت شبیه کسی که دارد با دوست نزدیکش که خیلی ناراحتش کرده تسویهحساب میکند. به خاطر این نبود که حس کرد یک غریبه از بالکن اتاق هتلش دارد نگاهش میکند و خارجیها را زیر نظر دارد و خواسته بود به خاطر تماشای معصومانهٔ انتظار بیهودهاش مرا توبیخ کند، بلکه به خاطر اینکه وقتی به بالا نگاه کرد، ناگهان در من همان کسی را دید که منتظرش بود که میداند چه مدت، دقیقاً مدتها پیش از آنکه متوجهش شوم منتظر مانده است. هنوز داشت میآمد، از خیابان رد شد، از جلوِ چند ماشین گریخت، اهمیتی به چراغ راهنما نداد و دیگر به لبهٔ میدانگاه رسید، ایستاد، شاید برای اینکه استراحتی به پا و ساق پای زیبایش بدهد یا اینکه دوباره دامنش را صاف کند، اینبار این کار را با دقت بیشتری انجام داد چون دیگر آدم خاصی داشت نگاهش میکرد که شکل دامنش و طرز قرار گرفتن آن برایش مهم بود.