جمعیت دوباره هیاهو به پا میکند و من از آن چند ثانیه استفاده میکنم و نگاهی به چهرهها میاندازم، درست مثل همیشه. بیشترشان زناند. همیشه زناند. زنهای مسنتر در گروههای پنج یا دهنفره، که از این سنت سالانه لذت میبرند ـ توانایی گسستن از زندگی و مسئولیتهایشان و غرق کردن خودشان در فانتزی. زنهای جوانتر، بیستوچندساله، با سر و ظاهر قبراق و انگار کمی شرمسار، گویی هنگام تماشای فیلمهای کثیف مچشان را گرفته باشند. مردها هم هستند. شوهرها و دوستپسرهایی که برخلاف خواستهشان به آنجا کشانده شدهاند؛ از آنها که عینکهایی با قاب نازک، ریشهایی شبیه پرز هلو و آرنجهایی دارند که بهشکل نامتناسبی از بازوهایشان بیرون زده، همچون شاخههای گرهدار درختان. آدمهای منزوی هم در گوشهوکنار هستند، همانها که نگاهشان آنقدر روی شما میماند که معذبتان کند، و مأموران پلیس که راهروها را زیر نظر دارند و خمیازههایشان را فرومیخورند.
بریده هایی از کتاب "تمام چیزهای خطرناک"
محسن
اینجا هیچ کس نمیتواند تصور هم بکند که من روزم را چطور سپری کردهام: شرح دادن دردناکترین لحظات زندگیام برای لذت بردن غریبهها. حالا نطقی دارم. نطقی که با بیاعتنایی مطلق از حفظ میگویم و کاملاً دقیق طراحی شده است. چکیدهای که میدانم وقتی از دهانم بیرون میآید یا در روزنامهها چاپ میشود، راحت خوانده میشود، و آن لحظات سکوتِ دروغین وقتی میخواهم نکتهای تأثیرش را بگذارد. خاطرات دلنشینی از میسن برای از بین بردن تلخی فضا هنگامی که حس میکنم نکته تسکیندهنده شادی ضروری است. درست همان موقع که در جزئیات ناپدیدشدنش فرومیروم ـ پنجره را که باز میکردم، نسیم گرم و مرطوبی در اتاقش جاری میشد، آویز متحرک کوچکی که بالای تختش بود، دایناسورهای پشمالویی که آهسته با وزش باد میچرخیدند ـ مکث میکنم، آب دهانم را قورت میدهم. بعد، از این میگویم که میسن تازه به حرف افتاده بود.