همهچیز با شانس شروع میشد. بدنهایمان گویهایی بودند غلتان در گردونهی دستگاه بختآزمایی. سالهای کشدارِ نوجوانی بود، همان وقتی که دخترها رفتهرفته قد میکشند و مُدام ضعف میکنند.
وقتی رفتم درمانگاه دیدنِ دکترم، آن قسمتِ دیوار که قدهایمان را اندازه میگرفتیم، پر از نقطه شده بود، انگار مگسها آنجا تخمگذاری کرده بودند. نشانک قد من و خیلیهای دیگر آن وسط گم شده بود. خانم دکتر گفت صافتر! صافتر وایسا! و با خطکش ضربهای به زانویم زد. گفت سرت رو بگیر بالا! چی میبینی؟
چیزی نگفتم، اما فکر کردم فقط گردوخاکی که روی سقفتون نشسته، دکتر! دکتر گزارشی دربارهی بدنم نوشت. سرِ انگشتهایم را میجویدم. دکتر دورِ شستهای دردناکم پانسمانی پیچید و گفت اینقدر ناخنهات رو نجو! و چیزی نوشت که لابد از رشد و پرورش ناکافیام حکایت میکرد.
یازده سالم که شد، پدرم سگی لاغر و خاکستری برایم خرید، محض دلخوشی من.