از نمازخانهٔ کوچکم بیرون میآیم. میخواهم پشت میزم برگردم و چند صفحه قرآن بخوانم که یک لحظه چشمم به فرهنگ دهخدا میافتد. من تمام این سالها جز برای مرتب کردن این فرهنگ، به آن دست نزدهام. اولین جلد آن را بیرون میآورم و روی جلد گالینگور مشکیاش دست میکشم. انگار بخواهم فال بگیرم. انگشتم را لای صفحهای میکنم و باز میشود. پیش از دیدن کلمات، نگاهم به کاغذی میافتد که زن لای کتاب گذاشت. طرفِ سفید کاغذ به من است، اما پیداست که چیزی پشتش نوشته. کاغذ را برمیدارم. بوی عطر زن را میدهد. کاغذ را برمیگردانم. بدون عینک نمیتوانم بخوانم. به طرف میزم میروم و کتاب را روی میز میگذارم. ورقهٔ کوچک کاغذ هنوز دستم است. به طرف کتم میروم و عینکم را از جیبِ بغل کتم درمیآورم. شیشههایش گرد گرفته است. ها میکنم و با دستمالکاغذی شیشهاش را پاک میکنم. کاغذ را بالا میآورم.
بریده هایی از کتاب "نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است"
خدیجه
کتم را درمیآورم. چراغ وسط کتابخانه را روشن میکنم. صدای اذان میآید. به ساعت نگاه میکنم که نزدیک ساعت چهار است. به طرف دستشویی میروم. وضو میگیرم. برمیگردم و به سمت مخزن کتابهای مرجع میروم. پشت مخزن کتابهای مرجع، یک نمازخانهٔ کوچک درست کردهام. نمازم را میخوانم. سرِ نماز برای مادر و ملیحه و حسن و مرتضا دعا میکنم. جانمازم را جمع میکنم.
خدیجه
دوچرخه را سوار میشوم و سرش را کج میکنم. زبانبسته دوباره از کوچه سرازیر میشود. پیچ کوچه را به سمت خیابان میپیچم. آهسته رکاب میزنم.
صدای دورِ سوتِ نگهبانِ شب… خیابان اصلی که تمام میشود، توی کوچهای میپیچم که راه میانبر به کتابخانه است. بعد از مدتها از این کوچه رد میشوم. کوچه را تا ته میروم و به سمت چپ میپیچم. چند گربه توی آشغالها، عروسی گرفتهاند. صدای سوت… زانوانم دیگر تا نمیشوند. به محوطهٔ چمن روبهروی کتابخانه میرسم. دوچرخهام را به درخت همیشگی تکیه میدهم. قفلش را باز میکنم و دور تنهٔ درخت میپیچم. درِ کتابخانه را باز میکنم و تو میروم. در را میبندم و از پشت قفل میکنم. باید فردا لولاهای در را روغن بزنم.