“مثل عمهٔ پرستاری که دیروز ـ یا شایدم روزای قبل ـ دقیقاً نمیدونم ـ صحبت میکرد، شروع میکنم به افزایش وزن. بعدش رژیم میگیرم، اما هر روز و هر هفته، رژیمم شکست میخوره. در اون زمان، شروع میکنم به خوردن قرصای ضدافسردگی، بعدشم چند تا بچهٔ دیگه به دنیا میآرم که ثمرهٔ شبای زودگذر معاشقه هستن. به همه میگم بچههام تنها دلیلم برای زندگی هستن، اما درحقیقت، زندگی من تنها دلیلِ وجودِ اوناست.