‘هرچیزی که خطرناک است زیباست
بریده هایی از کتاب "در چشم شیطان"
خانم
سونومورا از کسی پنهان نمیکرد که بیماری روانی در خانوادهاش موروثی است و من مدتها بود که میدانستم چه مقدار عقل و جنون در او هست. همچنین میزان «هرکاری که بخواهم میکنم» و خودسریاش را. بنابراین با اشراف کامل به این موضوع با او رفتوآمد داشتم. اما آن روز صبح، چطور میتوانستم از تماس تلفنیاش وحشتزده نشوم؟ این بار دیوانه شده بود، تردیدی وجود نداشت. آن ماه ژوئنِ دلگیر و دمکرده که به اوج خود میرسیدو میگویند در این موسم از سال است که بیشترین موارد بیماریهای روانی نمودار میشودبیشک بر مغزش اثر گذاشته بود. برای آن تماس تلفنی دستکم چنین توجیهی لازم بود و من این را امری مسلم فرض کردم.
خانم
سونومورا انگار که با شنیدن آهنگ صدایم از جا بپرد، داد زد: «تاکاهاشی؟ خودتی؟»
خانم
متأسفم، امروز نمیتوانم. مجلهای به من داستانی کوتاه سفارش داده، باید تا ساعت دو بعدازظهر متن را تمام کنم. شب اصلاً نخوابیدم.»
خانم
آه بله. ولی مهم نیست، مجبور نیستی همین حالا بیایی. کارِ ساعت دو را تمام کن و فوری بیا. تا ساعت سه منتظرت میمانم.»