او روح مرا میخواست و میترسید که نصیبش نشود، او معشوقه نمیخواست او همرزم میخواست، در مبارزهای که در پیش داشت میخواست از وجود من کمک بطلبد. او کسی را میخواست که به پای او گذشت داشته باشد و همراهش بیاید و از هیچ بلایی نهراسد.
بریده هایی از کتاب "چشمهایش (جلد سخت)"
حامد
چه خطری بزرگتر از این بود که او همیشه با من سرد و رسمی گفتگو کند، دل من بتپد، و او بیاعتنا و بیخیال کار خودش را انجام دهد و من مجبور باشم به او دروغ بگویم؟
حامد
من به او احترام میگذاشتم و برتری فکر و احساس و صداقت و ایمان او را قبول داشتم، اما تصورات و آمال او را نمیپذیرفتم. از او حرفشنوی داشتم، اما مطیع او نبودم. سبک کار او را میپسندیدم، اما تقلید نمیکردم.
حامد
کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد.