یوتارو چاقویی را که در دست داشت پایین گذاشت و از پشت پیشخوان بیرون آمد و وارد رستوران شد. ماچیکو پردۀ نورِن بالای در ورودی را پایین آورده و تازه به داخل برگشته بود.
نگاهشان با هم تلاقی کرد و ماچیکو کمی سرش را کج کرد. «چیزی شده؟»
یوتارو پشت سرش را خاراند. «نه. فقط حرفهاتون رو شنیدم. خوب خونسردیت رو حفظ کردی. میدونم که کار آسونی نیست.»
«خیلی هم سخت نیست. من سالهاست با مشتریها سروکار دارم. به هر حال این شغلمونه.»
«میدونم، ولی باز هم…»
ماچیکو چوبپرده را به دیوار تکیه داد و به طرف شوهرش چرخید. زنی ریزنقش با صورتی کوچک بود و همیشه نگاه نافذی داشت، حتی زمانی که سنش کم بود. وقتی ارتباط چشمی برقرار میکرد، آدم در برابرش کم میآورد.