جالبترین چیز حرفهاى مشترىها بود. هیچ کس نمىتواند بدون شایعه پراکنى کلاه بخرد. سوفى در حالیکه سوزن مىزد در اتاق کوچکش مىنشست و مىشنید که مثلاً شهردار دیگر هرگز سبزى نخواهد خورد یا اینکه قلعهى جادوگر هاول دوباره به طرف صخرهها رفته، واقعا که این مرد… زمزمه، زمزمه، زمزمه… هنگامى که صحبت از هاول جادوگر بود همیشه صداها تبدیل به زمزمه مىشدند، اما به هر حال آنچه دستگیر سوفى شد این بود که هاول ماه پیش دخترى را پایین تپه به چنگ آورده زمزمهها مىگفتند: «او ریش آبیه.» و زمزمهها دوباره بلند شدند تا بگویند که مدل موى جین فریر مایهى آبروریزى است. او کسى بود که هیچ وقت حتى علاقهى جادوگر هاول را نیز جلب نکرده بود چه برسد به یک مرد محترم. بعد همه با عجله به زمزمه دربارهى جادوگر ویست مىپرداختند. سوفى به این فکر افتاد که بهتر است هاول و جادوگر ویست به هم بپیوندند.
بریده هایی از کتاب "قلعه متحرک"
محسن
بنابراین، وقتى چند ماه بعد، قلعه سیاه بلندى که ابرهایى از دود سیاه از چهار برج بلند و باریکش به هوا برمىخواست ناگهان بر فراز تپههاى بالاى مارکت چیپینگ ظاهر شد همه کاملاً مطمئن بودند که جادوگر از ویست بیرون آمده و مانند پنجاه سال پیش قصد دارد مردم را بترساند. مردم واقعا ترسیده بودند. هیچکس تنها بیرون نمىرفت بخصوص در شب. چیزى که باعث ترس بیشتر مىشد این بود که قلعه در یک جا باقى نمىماند. گاهى اوقات لکهى بلندى در شکارگاههاى شمال غربى بود، گاهى وقتها بر فراز سنگها در طرف شرق، و بعضى وقتها به پایین تپه مىآمد تا در میان بوتهها درست بعد از آخرین مزرعه در طرف شمال جاى بگیرد. گاهى مىشد حرکت قلعه را به چشم دید که دودى خاکسترى از برجهایش بیرون مىآمد. براى مدتى همه فکر مىکردند قلعه پس از مدت کوتاهى پایین خواهد آمد و شهردار مىخواست کسى را براى کمک نزد پادشاه بفرستد.