این پایانِ قصه است. او که قدیمها اینقدر به خودش مینازید که مثل محمدعلی قوی است و چهارشانه، حالا آب رفته، زردنبو و نحیف و نزار است. از او چیزی نمانده جز سرِ بزرگ سِلتی و چشمهای کموبیش بادامیاش. البته پردهای روی نگاهش کشیده شده است؛ پردهای از جنس حجبوحیای کسی که میداند بهزودی از دنیا میرود. دیگر هیچ خیال باطلی در سر ندارد و در بخارهای مرفین آماده میشود تا آرامآرام به آن دنیا کوچ کند.
امروز صبح او را به طبقات بالاتر منتقل کردند؛ به همین بخش بیماران سرطانی نومید که مصیبت نابودیِ محتوم را از سر میگذرانند. هیچکس نمیتواند بگوید او تا کِی باید رنج بکشد. شاید چند روز که اگر روی هم جمعشان کنی میشود یک یا حتی دو هفته، اما من میدانم که یک بار دیگر میتواند پیشبینیها را نقشبرآب کند و مصیبتِ طولانیتری را تاب بیاورد.