میره پیش نگهبان قبرستون و جریان رو میپرسه. نگهبان میگه نه. این سالها که روی قبرها نوشته شده سن مُردهها نیست. بعضیهاشون صد سال هم عمر گرفتن از خدا. اینجا وقتی بچهای دنیا میآد، یه کتابچه براش درست میکنن. خودش یا دیگرون مدتی رو که اون آدم خوشبخت بوده، توی اون دفتر مینویسن. چند سال و چند روز خوشبختیِ اون آدم رو. سالها و ماههایی که روی قبرها میبینی، مدتیه که اون مُردههه خوشبخت بوده توی زندگیش.
بریده هایی از کتاب "سرش را گذاشت روی فلز سرد"
خدیجه
یک مردی بوده که داشته دنیا رو میگشته یکدفعه میرسه به شهری. اولِ شهر یک قبرستون بوده. مرد میره توی قبرستون، میبینه روی قبر اولی نوشته ‘ابوطالب ــ سه سال و سه ماه’، روی دومی نوشته ‘حسن ــ پنج سال و شش ماه و دو روز’، روی سومی نوشته ‘کبری ــ یک سال و سه روز’، روی چهارمی نوشته ‘خاتون ــ هشت سال و هفت ماه و ده روز’. همینجور تا آخر. روی همهٔ قبرها همینجوری. مرد وحشت میکنه که چرا اینهمه بچه توی این شهر میمیرن.