آدم دینداری بود و دیندار واقعی به خود فشار میآوَرَد و هر باری را بر خود هموار میکند، ولی آزاری به کسی نمیرساند
بریده هایی از کتاب "کیمیاگر"
خانم
مسافران بیخیال از آنچه گذشت، همراه مردم آبادی آواز میخواندند، میرقصیدند، فریاد میکردند، میخندیدند. در باره همه کس و همه چیز بلند بلند حرف میزدند، گویی که کولهبار دلشورهها و نگرانیها را بر دروازه آبادی آویخته بودند یا از جهانی دیگر، جهانی خیالی، به دنیایی متفاوت، دنیای واقعی، رسیده بودند. مردم شاد بودند و راضی…
خانم
تابستان، در این ساعت، همه اسپانیا خوابیده است و گرما تا شب ادامه دارد. او ناگزیر بود، تمام روز، بالاپوش خود را همراه داشته باشد، گاه و بیگاه به سرش میزد که این بار اضافی را از خود دور کند. ولی، بلافاصله یادش میآمد همین بار اضافی او را از سوز و سرمای سحرگاهی دشتهای اندلس در امان نگه میدارد. به خودش گفت: «اگر علت وجودیاش چنین روشن است، دلیلی ندارد در گرمای روز تحملش نکنم. بهتر است، برای مقابله با حوادث غیرمنتظره، همیشه آماده باشم.» و از آن زمان، وزن بالاپوش را با علاقه تحمل کرد.
خانم
هیچکس هرگز در طول عمرش یاد نگرفته است خود چگونه زندگی کند
خانم
چیزهای ساده با وجود سادگیهایشان، رویدادهای شگفتانگیزی هستند
خانم
«ما… از آن میترسیم که داشتههایمان را از دست بدهیم، رسم و رسوم خود را، آداب و سنت خود را و… زندگی را… . «و وقتی در مییابیم که افسانه زندگی ما و افسانه دنیا را فقط یک دست نوشته است، آنگاه ترسمان، فروکش میکند و از بین میرود.» گاهی اوقات کاروانها در منزلگاههای شبانه، به هم برمیخورند. همیشه یکی از آنها، نیازمندیهای دیگری را با خود داشت. انسان با دیدن آنها، میفهمید که «یک دستی هست…، یک دست غیبی که همهچیز را از پیش نگاشته است.
خانم
نامش «عشق» بود. چیزی قدیمتر از آفرینش انسان و پیدایش صحرا.
خانم
درحالیکه به تولد خورشید خیره شده بود از خودش پرسید: «چگونه میتوان خدا را با رفتن به کنیسه و کلیسا شناخت؟» درحالیکه وظیفه ما، کامل کردن ذهنیات است تا از طریق عینیات به «او» برسیم.
عطیه
جوان متعجب پرسید:《بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟》
《اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست می دهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.》