پس نگهبان راست گفته بود که او رئیس است. آقای رئیس به ما تعارف کرد که بنشینیم روی مبلهایی که جلوی میزش چیده شده بود. خودش هم رفت و پشت میزش نشست و رو کرد به سوسن که صورتش از سرما سرخ شده بود.
– خانمکوچولو! میدانی برای چه آمدهای اینجا؟
بریده هایی از کتاب "ابرهای سفید"
خدیجه
– بفرمایید برویم اتاق من ببینیم چه شده.
آقای جنگلبان جلو رفت و ما هم پشتسرش. از همهٔ اتاقهای ساختمان گذشت و رفت توی آخرین اتاق. پیش از آنکه وارد اتاقش بشویم، پلاک روی دیوار کنار در را خواندم، نوشته بود: «رئیس ادارهٔ جنگلبانی».
خدیجه
جنگلبانی که ما را آورده بود داخل، از پشتسر، جلو آمد و گفت: «من بهشان گفتم بیایند داخل. هوا سرد است. گفتم خدایناکرده بیمار نشوند.»
خاله لبخندی زد و از سر رضایت و خوشحالی گفت: «خیلی لطف کردید. من هم دلواپسشان بودم.»
خدیجه
حس کردم چه آقای مؤدب و مهربانی است. نگاهی به موهای جوگندمی و مرتبش انداختم و حس کردم میشود به او اطمینان کرد. با دست ما را بهسمت ساختمان راهنمایی کرد و خودش پشتسر ما راه افتاد. وارد ساختمان که شدیم مامان و خاله و علیرضا را دیدیم که هنوز همان جلو ایستادهاند. مامان تا چشمش به ما افتاد، تشر زد: «چرا آمدید تو؟ مگر نگفتم همان بیرون بمانید تا ما بیاییم.»
خدیجه
– آهان! شما دختران آن باجناقها هستید. چرا اینجا ایستادهاید؟ بیایید برویم داخل.
– مادرم گفته نیاییم داخل.
– اینجا سرما میخورید دخترم. همراه من بیایید. عیب ندارد.
خدیجه
مردی با رخت جنگلبانی از ماشین جنگلبانی پیاده شد و وقتی من و سوسن را دید، آمد نزدیکمان ایستاد. دست کشید به سر سوسن و از من پرسید: «اینجا چهکار میکنید؟»
– پدرانمان را دیروز در مرالباد دستگیر کردهاند و آوردهاند اینجا.
خدیجه
هنوز باران میبارید و هوا سرد بود. نفس که میکشیدیم از دهانمان بخار درمیآمد. سر سوسن را بوسیدم و گفتم: «راست نمیگفت.»
– میدانم.
خدیجه
سرم را به علامت فهمیدن حرفش تکان دادم و سوسن را بغل کردم. نگهبان راست گفته بود؛ سوسن داشت میلرزید. محکمتر بغلش کردم و کمی لرزشش کمتر شد. نمیدانم سردش بود یا ترسیده بود. ناگهان نگهبان داد زد: «رئیس!» و بِدو از ما دور شد. ماشین بزرگی که آرم ادارهٔ جنگلبانی رویش بود از درِ حیاط اداره داخل آمد.
خدیجه
نگهبان که پسر جوان قدکوتاهی بود، گفت: «یک ماه پیش هم دو تا شکارچی را دستگیر کردند و آوردند اینجا. الآن زندان هستند و کلی جریمه هم باید بپردازند. مادرت که آمد به او بگو من میتوانم کمکش کنم. کافی است بیاید جلوی اتاقک نگهبانیِ من و راهنمایی بخواهد.»
خدیجه
آنها که رفتند، نگهبان جلوی در آمد پیش من و سوسن. از نگاهش و حضورش در کنارمان حالم بد شد. نگهبان جوان گفت: «خدا به دادتان برسد. حالاحالاها پدرهایتان گیر هستند و باید بروند دادگاه.» میخواستم بپرسم او از کجا میداند، که خودش نگاهی به سوسن انداخت و گفت: «خواهرت دارد از سرما میلرزد. میخواهی بیایی توی اتاقک من؟» سرم را به علامت نَه تکان دادم.