دخترا که حق تحصیل نداشتن. موهامون رو با تیغ میزد، بهمون لباس پسرونه میپوشوند. اسم من رو گذاشته بود عبدالله. تا چند سالی میرفتیم مدرسه و کسی نمیفهمید. تا اینکه یه روز یکی از دوستاش بدون اطلاع اومد خونهمون. من با سر تیغزده و لباس دخترونه سر حوض آببازی میکردم. فکرش رو بکن. شهناز زد زیر خنده و ادامه داد: «اون وقت بود که همه فهمیدن من شهنازم نه عبدالله.» بعد از جا بلند شد و گفت: «من دختر مردیام که پنجاه سال از عمرش رو پای باسوادکردن مردم این مملکت خرج کرده. همۀ اینا رو گفتم که به اینجا برسم: من عشق میکنم وقتی میبینم اینجوری تشنۀ یادگرفتنی. حالا پاشو برو بخواب. اینا جایی نمیرن، میتونی هروقت که کار نداشتی بیای دوباره بخونیشون.»
بریده هایی از کتاب "حریر"
مریم
«من شاگرد امامزمانم. چهجوری ساکت بمونم وقتی این نامسلمون داره واجب خدا رو قدغن میکنه؟ وقاحت رو ببین…» و بعد شروع کرد به خواندن اعلامیۀ داخل دستش. – قبلاً که آخوندها و ملاها مردم را امربهمعروف و نهیازمنکر میکردند این بهخاطر آن بود که حکومت ضعیف بود و نمیتوانست مملکت را درست اداره کند و در نتیجه ملاها مجبور بودند بعضی از کارها را انجام بدهند؛ اما حالا دیگر حکومت قوی شده است و خودش به مردم میگوید چه کار بکنند و چه کار نکنند و دیگر ملاها حق ندارند در این نوع کارها دخالت کنند و به اسم امربهمعروف و نهیازمنکر مزاحم مردم شوند و اگر این کار را بکنند، به جزای خود خواهند رسید. بعد درحالیکه با پشت دست دیگرش روی اعلامیه میکوبید، غرید: «این آدم ضدّدینه، ضدّاسلامه، ضدّروحانیته.
مریم
حالا دیگر هیچ مفری نداشتم. دلم میخواست دیوار میشکافت و من را میبلعید. دست تیمورتاش روی سنجاق زیر گلویم نشست و درحالیکه داشت سنجاق فیروزهنشان را با دو انگشت باز میکرد، آرام گفت: «از وقتی دیدمت، …تو گراند هتل،… یادته؟ دارم فکر میکنم موهات چهرنگیه.»
مریم
دو زن از فامیلهای مادری، تشتی را سر دست گرفته بودند و با مهارت مینواختند. بقیه هم بهفراخور اینکه فامیل عروسبودند یا داماد، دو دسته شده بودند و هر دسته یک سمت خزینه کُپه شده، شعر میخواندند و یکیدرمیان جوابِ هم را میدادند. عمهزری که هم عمۀ داماد بود و هم عمۀ عروس، سردستۀ هر دو گروه بود. با آن گوشتهای زیر غبغبش، غشغش میخندید و با هر دو گروه همخوانی میکرد. – نون و پنیر آوردیم، دخترتونو بردیم. – نون و پنیر ارزونیتون، دختر نمیدیم بهتون. – تشت طلا آوردیم، دخترتونو بردیم. – تشت طلا ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون.
مریم
در میانشان پیرزنی نشسته بود که به عصای در دستش تکیه داده بود. موهای سفیدش دو طرف پیشانیاش را قاب گرفته بود و تمام هیکلش از زردی طلا و درخشش جواهراتش برق میزد. ناخودآگاه او را با پیرزنهای ده مقایسه کردم. یاد حرفهای ننه افتادم. پیرزنها را که میدید، میگفت بعد از اینکه حسابی پیر و فرتوت شدند به یک گولۀ پنبه تبدیل میشوند و باد آنها را با خود میبرد. در کودکی که هنوز تصوری از مرگ نداشتم باور میکردم؛ ولی الان داشتم فکر میکردم اگر ننه راست هم میگفت، هیچ بادی زورش به بلندکردن این پیرزن با این حجم از طلا و جواهرات نمیرسید.
مریم
هروقت که از قم میآمد به ده، شبها قرارمان زیر پنجره بود. دیشب هم که دو شب بیشتر به عروسی نمانده بود، قرارمان پابرجا مانده بود. علیسان که رسیده بود زمینِ پشتی، کلوخی زده بود به لتۀ چوبی پنجره.
مریم
از میان تمام اتاقها، یکی جذابیت بیشتری برایم داشت. اتاق پر بود از روزنامهای به نام «نامه بانوان». صنمِ وراج از بای بسمالله تا تای تمّت را برایم تعریف کرده بود که شهناز خانم پنجشش سال پیش سردبیر این روزنامه بوده که تمام مقالاتش توسط زنها نوشته میشده، ولی یک سال بیشتر دوام نیاورده. بالای نام روزنامه شعاری بود به این عنوان: «زنان نخستین آموزگار مرداناند.» بهقدری از این جمله خوشم آمده بود که یک روز، فارغ از همۀ کارها فقط نشستم و به آن فکر کردم. به شهناز خانم که فکر میکردم تمام موهای بدنم سیخ میشد. برایم عجیب بود زنی به این جوانی چطور میتوانسته در نوزدهسالگیاش یک روزنامه را اداره کند. دوست داشتم زنهایی را که این مقالات را نوشته بودند ببینم. چطور اینهمه اطلاعات در مورد حقوق زنان، حجاب، اخبار ملی و بینالمللی داشتند؟ این اتاق شده بود امامزاده که منِ کور را شفا میداد.