بریده هایی از کتاب "عزرائیل 1 : کهنه سرباز"

شهیده بانو

از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، به‌معنای مرگ او بود. آن‌هایی که بعد از خودش سراغ او می‌آمدند، اصلاً اهل آدم‌کشتنِ سریع نبودند. اگر خودش او را می‌کشت، لطف بزرگی در حقش می‌کرد. باید راهش می‌انداخت؛ اما کار سختی بود.

شهیده بانو

تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقش‌بسته بر آینه‌ای که می‌شکست، فرومی‌ریخت. بی‌صدا و دردناک نابود می‌شد. نقطهٔ عطفی شکل می‌گرفت. آن موقع، اغلب آدم‌ها صحت عقلشان را از دست می‌دهند. اغلب برای کوتاه‌مدت، اما خیلی‌ها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان می‌شدند.

اریحا

باید به خود جرئت داد، ما میتوانیم…

خدیجه

یعنی اگر اون‌قدر پول‌دار باشی که بتونی هواپیما بخری، سرت رو می‌ندازی پایین هرجایی دلت خواست می‌ری؟
تقریباً همین طوره. وقتی هواپیمات وارد فضای یه کشور دیگه می‌شه، مثل همهٔ هواپیماهای دیگه، خودش رو معرفی می‌کنه و اگر اون کشور بهش اجازهٔ ورود بده، عملاً مفهومش اینه که ویزا هم داده. فقط بعضی کشورها سختگیری دارن که بعد از فرود هواپیما، پاسپورت طرف رو چک کنن و مهر ورود بزنن. ظاهراً برای ترکیه خیلی هم مهم نیست که مهر ورود بزنه.
علی کمی از چایش را نوشید و مشتاق پرسید: «تو چطوری فهمیدی؟»

خدیجه

دیروز نگفتی اونجا نیست؟ گفتی قطعاً مهر ورود تو فرودگاه نخورده.
اشتباهم همین جا بود. فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها، هویت خودش رو پوشش بده. طرف با جت شخصی اومده. هواپیماهای شخصی خودشون تقریباً به‌معنای پاسپورت و ویزا برای صاحبشون می‌مونن. دنیا، دنیای پولدارهاست دیگه! جوونی‌هات سعی نکردی با امپریالیسم خون‌خوار مبارزه کنی؟ با سبیل و اورکت سبز گشاد! اگر جوابت آره‌ست، وقتشه به کاپیتالیسم سلام کنی!
علیزاده لبخند کجی زد.

خدیجه

علی تا آنجایی که جا داشت خوشحال شد. گفت: «بارک‌الله. کار تموم شد، یه شیرینی پیش من داری. یه شیرینی درست‌وحسابی. بگو ببینم چی شد حالا؟»
طرف خریت کرده و با هواپیما اومده ترکیه. با اطلاعات ورودی پلیس گذرنامه پیداش کردم.

خدیجه

بی‌خیال افکارش شد. لیوان بزرگ چای را برداشت و سراغ بهروز رفت. بازهم سلام کرد و بهروز با لبخندی خسته و گفتن سلام جوابش را داد.
خب به کجا رسیدی جناب محقق؟ بگو که به نتیجه رسیدی.
رسیدم.

خدیجه

گروه دوم اقلیتی بودند که به‌قول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس می‌کردند. فروریختن آینه برای آن‌ها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی می‌کردند. عمل‌گرا، افسرده و کم‌حرف می‌شدند. بیشتر از باقی آدم‌ها، منطقی می‌شدند. تا حد زیادی احساساتشان می‌مرد و تا آخر عمر رنج می‌کشیدند. دنبال راهی می‌گشت که بهروز را بدون اینکه تا نقطهٔ عطف ببرد و بعد منتظر نتیجه شود، نجات دهد. متأسفانه خودش هم از آن دسته بود که پشت آینه را می‌دید.

خدیجه

تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقش‌بسته بر آینه‌ای که می‌شکست، فرومی‌ریخت. بی‌صدا و دردناک نابود می‌شد. نقطهٔ عطفی شکل می‌گرفت. آن موقع، اغلب آدم‌ها صحت عقلشان را از دست می‌دهند. اغلب برای کوتاه‌مدت، اما خیلی‌ها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان می‌شدند.

خدیجه

پسرک هنوز دنیا را آن‌طوری که بود، نمی‌دید. باز در ذهنش نقش بست: مثل اون‌یکی! لبخندی ناخواسته روی صورتش شکل گرفت. همیشه همین طور بود. آدم‌هایی که در شرایط سخت قرار می‌گرفتند، مقاومت می‌کردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدم‌ها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.