31
فروردین
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، بهمعنای مرگ او بود. آنهایی که بعد از خودش سراغ او میآمدند، اصلاً اهل آدمکشتنِ سریع نبودند. اگر خود...
28
اسفند
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقشبسته بر آینهای که میشکست، فرومیریخت. بیصدا و دردناک نابود میشد. نقطهٔ عطفی شکل میگرفت. آن م...
20
دی
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
یعنی اگر اونقدر پولدار باشی که بتونی هواپیما بخری، سرت رو میندازی پایین هرجایی دلت خواست میری؟
تقریباً همین طوره. وقتی هواپیمات وا...
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
دیروز نگفتی اونجا نیست؟ گفتی قطعاً مهر ورود تو فرودگاه نخورده.
اشتباهم همین جا بود. فکر میکردم بیشتر از اینها، هویت خودش رو پوشش بده...
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
علی تا آنجایی که جا داشت خوشحال شد. گفت: «بارکالله. کار تموم شد، یه شیرینی پیش من داری. یه شیرینی درستوحسابی. بگو ببینم چی شد حالا؟»
...
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
بیخیال افکارش شد. لیوان بزرگ چای را برداشت و سراغ بهروز رفت. بازهم سلام کرد و بهروز با لبخندی خسته و گفتن سلام جوابش را داد.
خب به کج...
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
گروه دوم اقلیتی بودند که بهقول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس میکردند. فروریختن آینه برای آنها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینن...
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقشبسته بر آینهای که میشکست، فرومیریخت. بیصدا و دردناک نابود میشد. نقطهٔ عطفی شکل میگرفت. آن م...
15
دی
عزرائیل 1 : کهنه سرباز
پسرک هنوز دنیا را آنطوری که بود، نمیدید. باز در ذهنش نقش بست: مثل اونیکی! لبخندی ناخواسته روی صورتش شکل گرفت. همیشه همین طور بود. آد...