آنجا نشسته بودم و سعی میکردم تنفسم را آرام کنم. پیرمرد هم در سکوت تماشایم میکرد. لحظهای چشم از من برنمیداشت. معذب بودم. انگار بدون اجازه وارد حیاطخلوت کسی شده باشم. دلم میخواست از روی نیمکت بلند شوم و هرچه زودتر راهم را بکشم و بروم سمت ایستگاه اتوبوس. نمیدانم چرا، ولی نمیتوانستم برخیزم. مدتی گذشت. ناگهان پیرمرد زبان گشود.
«دایرهای با چندین مرکز.»
سرم را بلند کردم و به او نگریستم. چشمهایمان تلاقی کرد. پیشانیاش عجیب پهن بود و بینیاش نوکتیز، مثل نوک پرندگان. زبانم بند آمده بود. سپس پیرمرد دوباره این کلمات را تکرار کرد: «دایرهای با چندین مرکز.»
طبعاً از حرفهایش هیچ سر درنمیآوردم. به فکرم خطور کرد این مرد همان رانندۀ اتومبیلی بود که با بلندگو آموزههای انجیلی پخش میکرد. شاید اتومبیلش را در همان نزدیکی پارک کرده بود تا استراحتی بکند. نه، امکان نداشت. صدایش با صدایی که قبلاً شنیده بودم فرق داشت. صدای پشت بلندگو جوانتر بود.
بریده هایی از کتاب "اول شخص مفرد"
محسن
انتظار داشتم اتومبیل مبلغ مسیحی در خیابان و پیش چشمانم ظاهر شود و از داوری و مشیت الهی بیشتر سخن بگوید. به گمانم به کلماتی از این دست نیاز داشتم که با لحنی راسخ به من قوت قلب دهد. اما اتومبیل پیدایش نشد که نشد و لحظهای فرارسید که صدا ضعیفتر و مبهمتر شد و طولی نکشید که کاملاً محو شد. اتومبیل باید بهسمتی دیگر رفته باشد؛ جهتی مخالف من. اتومبیل ناپدید شد و من احساس کردم یکهوتنها در این برهوت به حال خود رها شدهام. فکری از سرم گذشت و رعشه به اندامم انداخت: شاید همۀ اینها حقه و کلکی باشد که دختر سوار کرده است. باید اعتراف کنم این حدس و گمان از ناکجاآباد به سراغم آمد. دختر، با دنبالهروی از انگیزهای که بر من پوشیده و پنهان است، اطلاعات نادرستی در اختیارم گذاشته و در عصر یکشنبه مرا تا نوک کوهستانی دوردست بهدنبال خود کشانده است. شاید در گذشته کاری کردهام که از من کینه به دل گرفته. شاید هم، بی هیچ دلیلی، تحمل من برایش سخت بوده.