«باشه» کلمهٔ ممنوعهٔ من و مریم بود. یک رمز یا حلقهٔ وصل. بازی بچگانهٔ ما. باخته بودم و بههیچوجه برام مهم نبود. به ساک و تُشک کُشتی فکر میکردم. پانصد تومانی مچالهای بهش دادم و براش از کفشها و دوبندههام گفتم، از مچهای لاغر رقیبهام که زیرشان زده بودم، از دستم که بالا رفته بود و من فقط صدای هِنهِن خودم و حریفم را میشنیدم و بوی عرقی که حالم را جا میآورد. تعریف کردنش هم حالبههمزن بود اما من یکی را مست میکرد. براش گفتم که وقتی تنهامان بههم میخورد چیزی درونم گُر میگیرد و داغ میشوم. صورت مریم مُدام جمع میشد و میگفت «اَیی، تعریف نکن حالم بد شد!» بااینحال هنوز جای انگشتهای دست راستش را حس میکنم که بازوی لاغرم را لمس کرد و فشار داد.
بریده هایی از کتاب "سالتو"
خدیجه
دو دقیقه مانده به یازده خودم را کشیدم پایین، اتفاق در شرف وقوع بود. از شش صبح منتظرش بودم، همان وقتی که با حسن، سمیه، فاطمه و مریم رسیدم سرِ چهارراه.
شب قبلش همهچیز را برای مریم تعریف کرده بودم. روی ریل تهران اهواز نشسته بودیم.
«نمیدونی چه ساک خوشگلی بود؛ عینِ اون تولهسگکوچیکه که کنارتون ول میچرخید نرم بود.»
«ماشینشون چی بود؟»
«از این ماشین باکلاسها… یهبار میگم سوارت کنن، صندلیش مثل پنبه بود، توش که میشستی…»
«داوود رو چیکار میکنی؟»
«نمیدونم. اگه تو وایسی جام شاید نفهمه.»
«من که بلد نیستم بفروشمش. تازهشم مشتریها من رو نمیشناسن.»
«بلدی نمیخواد که، جنسها رو برات قایم میکنم. فقط پول رو میگیری و میگی یه دور بزنن تا جنس رو براشون ببری. من هم نمیشناسن. زودم میآم.»
«اگه داوود بیاد چی؟»
«بهش بگو چیزی نمیدونی. باشه؟»
مریم پرید هوا و گفت «گفتی باشه سیاوشخان، گفتی باشه. باختی.»
خدیجه
ساعت ۱۰: ۵۰، سهشنبه، شانزده آذرماه ۱۳۷۸. اکسیژن انگار بعد از رد شدن از لولهٔ اگزوزِ ماشینهای اسقاطی به زمین میرسید و قلب من بیخِ دهنم میزد. روی پُل عابرپیادهٔ میدان توحید ایستاده بودم و بازیهای جورواجوری اختراع میکردم؛ اگر سومین ماشینی که از زیر پُل رد بشود رنگ روشنی داشته باشد یعنی که نادر و سیا میآیند؛ اگر پنجمین ماشین پیکان باشد کُل داستان رؤیایی بیش نبوده؛ یا اگر رانندهٔ چهارمین ماشینی که از ستارخان توی چمران میپیچد دختر باشد، من امروز نادر را دوباره میبینم.
زیر پام ماشینها و دستفروشها مثل گُنگها اینطرف آنطرف میرفتند؛ شریک در یک سردرگمی دستهجمعی، یک هدفمندی بیهدف در دِل خیابانهایی که هر کدام در جهتی میدانِ بیمیدان را تکهپاره میکردند. خیابانهایی که آدمها در آنها رشد میکنند، کُشته میشوند، بههم میرسند، عاشق میشوند و گاهی فارغ. خیابانها، این پیوستهترین اتفاق زندگی بشر.