دوران نقاهت پس از عمل جراحی بیدرد نبود، اما همه چیز کاملاً طبیعی به نظر میرسید و تا الآن تمام زخمها تقریباً از بین رفته بودند. حتی یک لحظه هم از این تصمیم خود پشیمان نشد. بسیار خشنود بود. حتی بعد از شش ماه وقتی از کنار آینه میگذشت، جلوی آینه میایستاد و از این که کیفیت زندگی خود را بهبود بخشیده بود، احساس خوشحالی میکرد.
در مدتی که در کلینیک جِنوا بود، یکی از نُه خالکوبی بدنش را پاک کرد که یک زنبور وحشی دو و نیم سانتیمتری در سمت راست گردنش بود. از خالکوبیهایش خوشش میآمد، مخصوصاً اژدههای روی کتف چپش. اما زنبور وحشی خیلی به چشم میآمد و به یاد داشتن و شناسایی او را بسیار راحت کرده بود. خالکوبی با لیزر درمانی پاک شده بود و وقتی با انگشت اشاره گردنش را لمس میکرد، میتوانست زخم خفیفی را حس کند. یک بررسی از نزدیک نشان میداد که بدن آفتاب سوختهی او یک درجه روشنتر از جای خالکوبی بود، اما در یک نگاه چیزی معلوم نبود.
بریده هایی از کتاب "دختری که با آتش بازی کرد"
محسن
او در تعطیلات کریسمس سالاندر را به کلبهی خود در ساندهامن دعوت کرده بود. مدت زیادی پیادهروی کرده و در آرامش دربارهی عواقب اتفاقات مهیجی صحبت کردند که هر دوی آنها سال گذشته درگیرشان شده بودند. سالی که بلومکویست چیزی را تجربه کرد که بنا به تصور خودش بحران میانسالی زودرس بود. او متهم به افترازنی شده بود، دو ماه زندانی شد و حرفهی روزنامهنگاری او رو به افول گرایید. از سِمت خود در مقام ناشر مجلهی میلنیوم کم و بیش با بیآبرویی استعفاء کرد. اما در آن برهه همه چیز تغییر کرد. مأموریت نوشتن زندگینامهی کارخانهداری به نام هنریک وانگِر که در این برهه برای بلومکویست نوعی رواندرمانیِ پردرآمد و مضحک بود، به تعقیب هولناک قاتلی زنجیرهای تبدیل شد.
او در طول تعقیب این جنایتکار با سالاندر آشنا شد. بلومکویست بهطور ناخودآگاه دستی روی زخم خفیفی کشید که طناب دار، زیر گوش چپش باقی گذاشته بود.
محسن
هر شب درست هنگامی که سالاندر با کتابی دربارهی اسرار ریاضیات به رختخواب میرفت، هیاهو و آشوب در اتاق بغلی شروع میشد. حملهی چندان شدیدی به نظر نمیرسید. تا آن جایی که سالاندر از پشت دیوار تشخیص میداد، مشاجرهی تکراری و خستهکنندهای بود. سالاندر شب قبل نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند. رفت روی بالکن تا از پشت درِ نیمهباز اتاقشان به حرفهای آنها گوش دهد. مرد بیش از یک ساعت در اتاق راه میرفت و اعلام میکرد که خود را پستفطرتی میدانست که لایق آن زن نبود. بارها و بارها میگفت حتماً زنش فکر میکرد که او کلاهبردار بود. زن جواب میداد که نه، اینطور فکر نمیکند و سعی داشت مرد را آرام کند. مرد جدیتر شد و به نظر میرسید شانهی آن زن را گرفته بود و او را به جلو و عقب تکان میداد. تا این که بالاخره زن جوابی را داد که مرد میخواست بشنود…آره، تو یک کلاهبرداری. و مرد هم بیدرنگ آن را بهانه کرد تا با او بدرفتاری کند. او زن را ولگرد صدا زد، اته