تنهایی اندیشه را نمو و روح را عظمت میبخشد.
بریده هایی از کتاب "شادکامان دره قره سو"
خانم
بهرام ساویز که در تاریک و روشن صبح آن روز یعنى لحظهاى که زنگ ساعت مسجد عمادالدوله با پنج ضربه متوالى پایان شب را اعلام مىداشت با مادرش بدرود گفته و شهر را پشت سر نهاده بود پس از شش فرسخ راهپیمایى مداوم اینک موقعى به ده مىرسید که که سه بعدازظهر بود. با این وصف و با آنکه بیش از بیست کیلو بار داشت و تمام راه را در گرماى خرداد ماه پیاده و بهشتاب پیموده بود ابدآ احساس خستگى نمىکرد
خانم
بهرام، جوانک نوزده سالهاى بود از اهل شهر که چندى پیش از آغاز این داستان با پدرش همراه موج زندگى به دورود که از محال روستایى شرق کرمانشاهان است پرتاب گشته بود تا براى نان خانواده و آتیهاى که هر کس به حکم ضرورت زیست دلبسته آن است امیدهاى انسانى خود را آبیارى کنند
خانم
استادباشى، این مرد سپیدموى کرمانشاهى که در زمان جوانى مدتى میرابى باغها و محلههاى شهر و حومه را مىکرد و به معرفى اهل محل و قبول شهردارى تا همین اواخر شاخص افتخارى آب دولتخانه بود و همیشه در اختلافات بر سر مقسمهاى سهگانه شهر نظرش حجت بود، بدون تردید چنان کسى نبود که به کارى خارج از حیطه صلاحیتش دست بزند. پسران سردار نصرت، مباشرین و کدخدایان آنها و بهطور کلى همه رعایاى دورود این نکته را تصدیق داشتند.
خانم
استادباشى، خجالت مىکشم بگویم، اما خوب این حرفى است که همه مىزنند؛ درست است که تو براى کندن این جوى غیر از هشت ماه عرق ریختن یکروند تا به حال فقط سیصد تومان پول لقمه کلنگ دادهاى، هیچکس منکر آن نیست، اما سر مرا ببر و نگو که شیب آن روى به کان و ماکان است. مگر آنکه تو بخواهى از صیمره آب به سیاهگل بیاورى که البته امر دیگرى است.
خانم
حال که اینطور است یک من و پنجاه انگور یک من گندم.
خان از خنده دست بر دل مىنهد و او را از این حماقت مسخره مىکند و مرد پاسخ مىدهد :
ــ ارباب، یارعلىبیگ باید دستش در یک و پنجاه باشد.
و این گفته از آن پس در محال دورود ضربالمثل مىگردد.
خانم
زن بیست و هشت ساله که با همه جوانى و تازگى رخسار میلى داشت پیش پسر جوان حرکات خود را پیرانه و مادروار جلوه دهد. از تجسم سرنوشتى که در انتظار یک همجنسش بود از غم و احساس بر خود پیچید. به صداى ناله ضعیفى که مجددآ ازپس چادرها به گوش رسید و آخرین مددخواهى موجودى بىوسیله بود گفتى قلب مادر و همچنین دختر او را که در این موقع به چادر داخل شده بود از سینه بیرون کشیدند. هر دو در یک لحظه و بهناگهان از
خانم
استادباشى از حیرت خبر ناخوشایند خشکش زد و سر جاى خود ایستاد. حرف پسر جوان را بهتندى قطع کرد :
ــ چى؟ مادرت از پله افتاده لبش شکافته و یک دندانش هم شکسته است؟! آیا صدمهاى دیگر هم دیده است؟ عجب، این چه بداقبالىهاست که به او روى مىآورد؟! آیا خیلى ناراحت شده است؟
ـزن بهره، چیدن پشم گوسفند و بز را گویند.