در هتل، نگهبان شب که مرد قابلاطمینانی است گفت که با این همه موش، او در انتظار یک بدبختی است.
… پرسیدم که به عقیدهی او در انتظار چه نوع بدبختی میتوان بود؟ نمیدانست و میگفت بدبختی قابلپیشبینی نیست، اما اگر زلزلهای بهوقوع بپیوندد برای او بههیچوجه تعجبآور نخواهد بود.
همه شب در بلوارها ، پیرمرد مومنی که کلاه شاپو و کراوات پهن دارد از میان مردم می گذرد و بیهوده و پیاپی تکرار می کند “خدا بزرگ است . به سوی او بیایید ” . بر عکس همه مدرم به سوی چیزی می دوند که آنر خوب نمی شناسند و یا به نظرشان واجب تر از خداوند جلوه می کند . در آغاز وقتی تصور می کردند این هم مرضی است مثل مرض های دیگر مذهب جای خود را داشت . اما وقتی که دیدند حدی است به یاد خوش گذرانی افتادند .
چرا خود شما اینهمه فداکاری به خرج می دهید در حالی که به خدا ایمان ندارید ؟ …..
ریو بی آنکه از تاریکی خارج شود گفت : ……. اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست بر می داشت و این کار را به خدا وا می گذاشت . اما هیچ کس در دنیا ….. به خدایی که چنین باشد اعتقادی ندارد زیرا هیچ کس خود را صد درصد تسلیم نمی کند .
به این ترتیب شکنجه همه زندانی ها و همه تبعید شدگان را تحمل می کردند که عبارت است از زندگی با خاطرات بی ارزش
همه بدبختی انسان ها از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی زنند .
اما اگر بردن بازی فقط همین بود، زیستن ، تنها با آنچه انسان می داند و آنچه به یاد می آورد و محروم از آنچه آرزو دارد ، چه دشوار بود .
تلگراف به عنوان یگانه وسیله ارتباطی در دست ما باقی ماند . موجوداتی که از راه فکر و قلب و چشم به هم مربوط بودند مجبور شدند نشانه های این وابستگی قدیمی را در حروف درشت یک تلگرام ده کلمه ای جستجو کنند و چون فرمول هایی که در تلگراف ها به کار می روند زود تمام می شوند ، زندگی های مشترک طولانی یا شور و عشق های دردناک به زودی در مبادله پیاپی عبارتی از این قبیل خلاصه شد ” حالم خوب است . به یاد توام . قربانت “
راه ساده برای آشنایی با یک شهر این است که انسان بداند مردم آن چگونه کار میکنند، چگونه عشق میورزند و چگونه میمیرند.