چرا سرنوشت بار دیگر ما را روبهروی هم گذاشت؟ چرا ما دوباره به هم رسیدیم؟ چرا این دیدار مجدد درست در همان زمانی بود که باید میبود؟ چرا چنین به باور رسیدم؟ چرا؟
بریده هایی از کتاب "خطاب به عشق (دفتر دوم)"
حامد
خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند
حامد
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری.
حامد
من به هیچ چیز اهمیت نمیدهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را میشناسم همیشه کاری را که باید میکردم کردهام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز میدانم که گاهی میگویند: “فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفهنیمه.” اما من به احساسات کامل و به زندگیهای مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح میکنند، زندگی و احساسشان را میسازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهاییست که آنها را محدود و ناتوان میکند، به عذابشان میاندازد و بهشان فشار میآورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم.
حامد
رویدادهای بزرگ کشتیسواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستۀ دلفینها، مغرور و رها. گاهگاهی میروم سینما: فیلمهای بهدردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها میکنم میزنم بیرون. دورهمیها و گفتوگو. به تو اطمینان میدهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرفهای بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدمهای بدبخت را جذب میکنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرفهایشان سطحی باشد.
حامد
“امان از شب!” چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم.
حامد
ماریا کاسارس به آلبر کامو ۷ نوامبر ۱۹۴۹ عشق من. شب از نیمه گذشت. تولدت مبارک، عزیزم. و. علیرغم دوریمان، علیرغم آیندۀ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم. اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانۀ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد. من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی
حامد
اگر یکی مثل ژانین چیزهایی را که برایت مینویسم خوانده بود یا آن روز، که به همه چیز شک کرده بودی، میشنید من دارم با چه زبانی با تو صحبت میکنم از تعجب خشکش میزد! با این همه او حدس میزند که من دوستت دارم. اما خبر ندارد که خودت هم نمیدانی من با چه تبوتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمیکنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کردهام
حامد
اگر نمیتوانی بیایی، خیلی ساده است، من در عرض بیستوچهار ساعت برمیگردم پاریس. سلامتیام یا کارم را دوست ندارم، تو را دوست دارم. خوب میدانم که دیگر نمیتوانم منتظر بمانم
حامد
هنوز آنطور که باید فریاد نکشیدهام و به هیجان نیامدهام. نزدیک به یک هفته است که حرف نمیزنم، خویشتنداری کردهام، بیدار ماندهام و خودخوری کردهام. من که تمام زندگیام را صرف مهار سایههایم کردهام، امروز خودم طعمۀ سایهها شدهام و باید با آنها بجنگم. آی ماریا! ماریا عزیزم، چرا مرا اینطور رها کردهای و چرا حالم را درک نمیکنی؟