-ده روز بدون تو، در جدال با این زندگی احمقانه که از سر میگذرانم! ده روز با نگرانیهایم، با انتظارم برای تو.
بریده هایی از کتاب "خطاب به عشق (دفتر اول)"
حامد
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد.
حامد
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی “پرمفهوم” دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام. نامۀ “آخر” تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟
حامد
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی. میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود.
حامد
سوای همۀ اینها، من خودم هم به توان تو نیاز دارم، چون دیگر اعصابم نمیکشد. ازسرگیری ارتباط با سینما به نحسی خورده و فقط توانستم دو روز فیلم بگیرم. کاش میشد عقب بیفتد! میبینی که باید هر کار میتوانی بکنی که تعادل روحی و جسمیات برگردد: این مال ماست. تمام توانم را به کار بردم تا بتوانم اینها را به تو بگویم. اگر تسلیم میشدم تو فقط فریادی میشنیدی که مدام تو را طلب میکرد؛ صادقانه بگویم که دیگر نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. دقیقاً به این خاطر است که میخواهم زندگی کنم و تو زندگی میکنی با عمری دراز. اما دوست ندارم به این فکر کنم؛ احساس میکنم خودم هم دیوانه شدهام. مراقب خودت باش. خوب شو. دوستت دارم بدیهی مثل زندگی.
حامد
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما بهمحض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده میکنم، زندگی و حرارت به وجودم برمیگردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شبهایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمیدانم و منتظرم دربارهشان آسودهخاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. میدانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است.
حامد
عصبانیام از اینکه فهمیدم در خیابانهای پاریس وسط کنجکاوی خلایق مشغول فیلمبرداری بودهای. بخشی از ضعف و تحلیل بدنیام در آمریکای جنوبی از سرِ همین بود که نمیتوانستم بهلحاظ جسمی تحمل کنم برای هر کس که از راه میرسد، اینقدر نطق کنم. تو هم همینطور. تو هم برای این ساخته نشدهای، بهرغم شغلت. فقط امیدوارم که در استودیو همه چیز درست شود. بخصوص امیدوارم که زود تمامش کنی. فکر نمیکنم بتوانم این آدمهای سبکسری را که دوروبرت هستند، یک نصفهروز هم تحمل کنم.
حامد
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباسهایم را پرو میکردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ “زرد”. جوشهای ریز همه جا. موهایم سیخسیخی و توفانزده. لاغر. پفکرده. فقط چشمهایم باقی مانده… تازه، آنها هم بیروح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شدهام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد میآورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمیکنم. روزهای بد. بگذریم.
حامد
هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود.
حامد
“روزی خواهد رسید که با وجودِ تمام رنجها، سبکبال و سرخوش و صادق خواهیم بود.” نامۀ آلبر کامو به ماریا کاسارس، ۲۶ فوریۀ ۱۹۵۰