ببین پسرجان، پیش از اینکه حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفتهاند. با مردم درنیفت.»
بریده هایی از کتاب "سال بلوا"
خانم
«نخیر، اصلا این طور نیست. مردم از هرج و مرج خسته شدهاند، اعتراض میکنند و نمیشود جلو خشم مردم را گرفت. حریف معلمها که نمیشوند، کتابخانهشان را آتش میزنند، شاید بدتر هم شد، ما که نمیتوانیم جلو مردم را بگیریم، میتوانیم؟» میرزاحسن در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و میلرزید، داد زد: «این بازیها دیگر کهنه شده، آقا!» سروان خسروی گفت: «حالا مگر چی شده؟ چهار تا کتاب سوخته.» «حق ندارید ریشه دلخوشیهای مردم را بخشکانید
خانم
توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواشیواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسه همین است که پیشرفت نمیکنیم.»
خانم
لابد بلوا در یک درگیری تن به تن خاموش میشد، امّا همه مردم میدانستند که بلوا بر سر این دو آدم نبود، بر سر هیچ آدمی نبود، بر سر خاک هم نبود، به خاطر عشق و گرسنگی هم نبود. میرزاحسن گفت: «خاک بر سر آدمهایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند.» دکتر معصوم گفت: «چرا، جناب رئیس، به خاطر قدرت.» میرزاحسن سرخ شد و یکنفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غمانگیزی ادامه داد: «سایه ترس از مرگ هم بدتر است
خدیجه
به خانهای بر میگشتم که مردی در آرزوی ملکه شدن من آن قدر گریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب میسوختم و از بازی بیرون میرفتم. به یاد میآوردم پدرم، سرهنگ نیلوفری را که هر وقت خیال میکرد کسی دور و برش نیست، کورمال کورمال یکی از لباسهای مرا برمیداشت، سرش را در آن فرو میبرد و زار میزد. و مادرم گفته بود که از بس گریه کرد کور شد، و حالا خودش مرض ناامنی داشت. من کجا بودم؟ در خوابِ مادرم دیدم که مردهام. و مردهام.
خدیجه
چه حرفها! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است، خانهای پر از درخت که سقف اتاقهاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.
خدیجه
صدای قطرههای آب را میشنیدم، و صدای تیکتیک ساعت را که اعلام حضور میکرد، مردی در سردابهای تاریک قدم میزد، زنی در باد راه گم کرده بود، پروانهها خاک میشدند و بوی خاک همه جا را میگرفت. صدای گریه زنی را میشنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود. مگر نمیشود زنی یاد زن دیگری بیفتد که چهارده سال پیش او را دیده و گفته است: «شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید.»
خدیجه
در خانهای زندگی میکردم که دختری از دیوار خانه سمت چپ، هر وقت پای دار قالی خسته میشد به بهانه مِه نردبان را میگرفت و میآمد بالا، لب دیوار سرک میکشید و با لبخندی گرم میگفت: «نوشا! نوشا! پیسپیسو.»
پنجره را باز میکردم، مه فضا را گرفته بود. سرم را در آن هوای مرطوبی که پوست تنم را خنک میکرد فرو میبردم. مگر نمیشود یاد دختری افتاد که عنکبوت قالی شده بود، آویخته بر تار و پود سفید و لاکی و سبز و آبی و رنگهای دیگر، دلخوش به مه یا باران، و نردبانی که او را به ایوان خانه ما میرساند.