سال بلوا

و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می‌شود و هیچ‌کاری هم نمی‌شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همین‌جوری دو تا نگاه ...

ادامه مطلب

سال بلوا

ببین پسرجان، پیش از این‌که حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و ر...

ادامه مطلب

سال بلوا

«نخیر، اصلا این طور نیست. مردم از هرج و مرج خسته شده‌اند، اعتراض می‌کنند و نمی‌شود جلو خشم مردم را گرفت. حریف معلم‌ها که نمی‌شوند، کتاب...

ادامه مطلب

سال بلوا

توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواش‌یواش بهش آب می‌بندند، خاصیتش را از دست می‌دهد، واسه همین است که پیشرفت نمی‌کنیم.»

ادامه مطلب

سال بلوا

لابد بلوا در یک درگیری تن به تن خاموش می‌شد، امّا همه مردم می‌دانستند که بلوا بر سر این دو آدم نبود، بر سر هیچ آدمی نبود، بر سر خاک هم ...

ادامه مطلب

سال بلوا

به خانه‌ای بر می‌گشتم که مردی در آرزوی ملکه شدن من آن قدر گریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب می‌سوختم و از ب...

ادامه مطلب

سال بلوا

چه حرف‌ها! خبر از دل آدم که ندارند، نمی‌دانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است، خان...

ادامه مطلب

سال بلوا

صدای قطره‌های آب را می‌شنیدم، و صدای تیک‌تیک ساعت را که اعلام حضور می‌کرد، مردی در سردابه‌ای تاریک قدم می‌زد، زنی در باد راه گم کرده بو...

ادامه مطلب

سال بلوا

در خانه‌ای زندگی می‌کردم که دختری از دیوار خانه سمت چپ، هر وقت پای دار قالی خسته می‌شد به بهانه مِه نردبان را می‌گرفت و می‌آمد بالا، لب...

ادامه مطلب